Web Analytics Made Easy - Statcounter

اختصاصی طرفداری- آگوست 2013، کتاب "Red or Dead" به عنوان زندگی نامه بیل شنکلی و به قلم دیوید پیس منتشر شد. این کتاب 736 صفحه ای که کاندیدای جایزه گلد اسمیت در همان سال نیز شد، رویی دیگر از پدر لیورپول مدرن را به تصویر کشید؛ تصویری که جدا از اقتدار همیشگی بیل ویلیام شنکلی، شامل خوی انسانی و گاه شکننده مرد سخت کوش اسکاتلندی می شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

دیوید پیس، نویسنده کتاب معروف کلاف نیز بود؛ کتابِ یونایتد نفرین شده. او که متولد 1967 در یورکشایر غربی است، دانش آموخته پلی تکنیک منچستر است و مدتی در استانبول به تدریس درس انگلیسی پرداخته و تا این تاریخ 9 اثر به تالیف در آورده است.

مگر مت بازبی استعفا داده است؟  "تو بزدل نیستی عشق من!" از هیئت کوچکِ مدیران تا لعنت در اولدترافورد  رسیدن به آن لیگِ بزرگ  تنها گام برنداشتن روی نیمکتِ رختکن تیم بازنده در هیلزبرو ایستادن بر قله فوتبال انگلستان اولین ملاقات با هلنیو هررا از کارناوال نفرت در سن سیرو تا مردی که خود را در آنفیلد دار زد  کرایوفِ لعنتی! "خدا به داد یونایتد برسد" چهارشنبه، روز شیطان است از وداع با بازبی تا جشن قهرمانی در رختکن تیم مهمان در آنفیلد از درخشش آلن ویتل و قهرمانی اورتون تا کشف جواهری به اسم کوین کیگان از دوگانه آرسنال تا شیشه خرد شده اتوبوس یونایتد می دانست که هرگز تسلیم نمی شود دو جام در یک فصل، یک قدم تا پایان راه  پایانی بر ما نیست، پایانی بر ما نخواهد بود تلخ مثل پایان، مثل پیر شدن وقتی بازنشست می شوید، همه به شما ساعت هدیه می دهند

ادامه...

بیل می توانست به طبقه بالا برود و در را بزند. نه برای اینکه درخواستی یا تهدیدی داشته باشد. ممکن بود که کاری بخواهد انجام دهد تا کاری آن ها از وی بخواهند. پس از این دوره تفکر، پس از دوره استراحت، حالا همه چیز شدنی به نظر می آمد. به زودی تمام باتری ها شارژ می شدند. همانطور که پیش تر بودند.  بله می توانست به طبقه بالا برود. می توانست در بزند و بگوید که حالا همه چیز ممکن است. حالا باتری ها در آستانه پر شدن هستند. در وان آنفیلد بیل چشم هایش را باز کرد. به عقب تکیه داد. آب سرد شده بود. آب کهنه شده بود. بلند شد و قدم به بیرون از وان گذاشت. حالا همه گزینه ها می توانست منطقی باشد. به سمت حوله رفت اما به حوله نرسید. سُر خورد و روی زمین افتاد. سعی کرد فریاد نکشد، با ریزش اشک مقابله کرد. به پشت روی کاشی ها افتاده بود. خون جاری شده بود. سعی کرد بایستد. سعی کرد روی پاهایش بایستد. یک دستش روی زمین بود و می خواست با دست دیگر سعی داشت کناره وان را بگیرد. بیل دوباره سر خورد. به خود ناسزا می گفت و عصبانی بود. سعی می کرد فریاد نزند. روی کاشی ها به پشت افتاده بود. خونش هنوز جاری بود. صداها دیگر نجواگونه نبودند. تنها صدای ناسزا می آمد. تنها عصبانیت بود.  به پشت روی کاشی ها افتاده بود. دیگر نمی توانست به طبقه بالا برود. دیگر نمی توانست به دری بکوبد. 

قسمت پنجاه و هفتم: خیالی بزرگ در اتاقی کوچک
جان اسمیت، بیل شنکلی را دید که در پارکینگ آنفیلد به سمت ماشین. جان گفت سلام آقای شنکلی. خوب است که شما را می بینم. در واقع می خواستم به نزد شما بیایم. چند کلمه ای حرف دارم، اگر آماده باشید. اگر زمان داشته باشید. بیل گفت البته. خوب است که شما را می بینم آقای اسمیت. در واقع من هم حرف هایی  با شما داشتم. جان اسمیت تصدیق کرد و گفت بسیار خوب، به داخل برگردیم؟ به دفتر من؟ می توانیم آنجا صحبت کنیم. بیل گفت عالی است. جان اسمیت و بیل شنکلی از پارکینگ و زمین آنفیلد عبور کرده و به پله ها رسیدند. پس از پله ها به کریدور رسیدند تا سرانجام به اتاق مدیرعامل وارد شدند. جان اسمیت یکی از صندلی ها را برداشت و مقابل صندلی خود، در سمت دیگر میز گذاشت. گفت آقای شنکلی. بفرمایید بنشینید. بیل گفت از شما ممنونم. جان پشت میز رفت و نشست. به بیل نگاه کرد و لبخند زد. بعد گفت اوضاع چطور است آقای شنکلی. بازنشستگی چطور پیش می رود؟ بیل گفت اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که شانه خود را زخمی کردم. تمرین می کردم تا آماده بمانم اما بعد سر خوردم و از خود یک احمق ساختم. جان اسمیت گفت اوه، متاسفم که این را می شنوم آقای شنکلی. امیدوارم که چیزی جدی نباشد. بیل گفت نه اما باید مدتی تمرین کنار بگذارم. تا زمانی که اوضاع شانه‌ام مرتب شود. جان اسمیت سرفه کرد. گلویش را صاف کرد، نفسی عمیق کشید و گفت در واقع در مورد تمرینات می خواستم صحبت کنم آقای شنکلی. بیل گفت بله البته. منظورم این است که هرطور که بتوانم کمک می کنم. قطعا همینطور است. 

جان اسمیت دوباره سرفه کرد و گفت اگر بخواهم صادق باشم، فکر می کنم که مفیدترین کار این است که بعدازظهرها برای تمرین بیایید. بعد از اینکه تمرین بازیکنان به پایان رسید. متوجهم که می خواهید آماده باقی بمانید آقای شنکلی. همیشه، همه عصرها درِ ملوود به روی شما باز است. می توانید از امکانات ما استفاده کنید. اما زمانی که بازیکنان آنجا را ترک کردند. فکر می کنم که این بهترین تصمیم باشد. بهترین و مفیدترین تصمیم برای همه. جایی در آنفیلد، در دفتر مدیرعامل، روی یک صندلی پشت یک میز، بیل شنکلی کراوات قرمز خود را زده بود و با ریزش اشک ها مقابله می کرد. او سخت نفس می کشید. اما تصدیق کرد. جان اسمیت دوباره سرفه کرد و گفت اینطور نیست که در آنجا به روی شما باز نباشد آقای شنکلی. اینطور فکر نکنید. اینطور نیست که شما را از آنجا بیرون کنیم. هرگز اینطور فکر نکنید. اما باید بگذاریم که باب راه خود را برود. بگذایم که او به شیوه خود پیش برود. نه اینکه در یک سایه زندگی کند. باید بتواند از آن سایه قدم بیرون بگذارد. سربلند شود یا شکست بخورد، در هر صورت باید او نفر اول باشد. او باید کسی باشد که بازیکنان او را رئیس خطاب می کنند. نه اینکه او را باب صدا کنند. باید رئیس صدا شود. باید تنها کسی باشد که بازیکنان به او رئیس می گویند. 

قلبش داشت می شکست اما سرش به نشانه تصدیق تکان می خورد. کمرش همین حالا شکسته بود، زانوهایش خرد شده بود. کسی تفنگ روی پیشانیش گذاشته بود. بیل سعی کرد بایستد. سعی کرد بلند شود و اتاق را ترک کند. اما نتوانست. بیل شنکلی نتوانست روی پاهای خود بایستد. دوباره حرف های رئیس را تصدیق کرد. جان اسمیت گفت امیدوارم که دشواری های کار را متوجه شوید آقای شنکلی. دشواریِ این شرایط برای همگان. مطمئن هستم که متوجه می شوید. قصد ما بی احترامی یا عداوت در حق شما نیست. تنها سعی داریم که شرایطی دشوار را ساده کنیم. ساده تر برای همگان. برای بازیکنان و باب. همینطور برای باشگاه آقای شنکلی. قطعا به خاطر باشگاه. امیدوارم که تصمیم ما را درک کنید. 

بیل گفت بله. درک می کنم. جان اسمیت لبخند زد. گفت خوب است. ممنون آقای شنکلی. حالا چیزی که می خواستید بگویید را بگویید. بیل گفت نه. حالا دیگر مهم نیست. جان اسمیت دوباره لبخند زد و گفت بسیار خوب آقای شنکلی. اگر صحبتی نمانده ... بیل گفت بله. تمام شد. بیل دست هایش را روی دسته های صندلی گذاشت. سعی داشت بایستد. سعی داشت روی پاهایش بایستد و از اتاق خارج شود. به کریدور و بعد زمین آنفیلد برود. بعد از درهای آنفیلد خارج شود و به پارکینگ برسد. بیل ایستاد. ایستاد و به تنهایی گام برداشت.

فصل پنجاه و هشتم: بیرون دروازه ها، بیرون از آنجا 

در خانه، در تخت، در تاریکی و سکوت شب. سرش روی بالش و چشم ها باز بود. بیل خسته شده بود. بیل خالی از انرژی بود. خسته و بی انرژی برای ساعت هایی که می خواست بیاید، روزهایی که در پی بود. روزهای بلندِ بدون نام. روزهای بلند که رژه می رفتند. رژه ای بی پرچم و بی مارش. خسته و ناتوان بود. در تخت، در میان تاریکی و سکوت، نوری بی رمق را در گوشه های پرده دید. صدای پرتاب شدن روزنامه به سمت دم در خانه را شنید. از تخت بلند شد. لباس پوشید. از پله ها پایین رفت و روزنامه صبح یکشنبه را از دم در برداشت. لبخند زد. روزنامه را روی میز در هال گذاشت. از پله ها بالا رفت. به دستشویی رفت. صورتش را شست و اصلاح کرد. به اتاق خواب رفت. شلوار و گرمکن قرمز خود را پوشید. کفش های ورزشی را از جاکفشی برداشت. از پله ها پایین رفت. به آشپزخانه وارد شد. با نس صبحانه خورد. نان تست با عسل، لیوانی آب پرتقال و فنجانی چای. بیل به نس کمک کرد تا ظرف های صبحانه را جمع کند و بشورد. بیل گونه نس را بوسید و گفت به کمپ تابستانی بچه ها می روم. تا کمی لگد به توپ با پسرهای جوان آنجا بزنیم. نس گفت ایده خوبی است. بیل گفت اما پیش از نهار باز می گردم. کمکت می کنم، نگران نباش عشق من. نس گفت نگران من نباش. برو و لذت ببر. فقط زیاده روی نکن. به خاطر شانه‌ات عشق من. بیل گفت زیاده روی نمی کنم. نگران نباش. بیل دوباره گونه نس را بوسید و به هال رفت. روی پایین ترین پله نشست و کفش های فوتبالش را به پا کرد. بلند شد و به سمت در خانه رفت.

از در خارج شد و به سمت ماشین رفت. در امتداد خیابان شروع به رانندگی کرد. پسران جوان، دیدند که بیل شنکلی می آید. لباس های ورزشی قرمز خود را به تن کرده. به سوی او دویدند. دور او جمع شدند. از خوشحالی بالا و پایین می پریدند و از سر تا پا لبخند بودند. از او سوالاتی می پرسیدند. برخی دیگر دویدند تا دوستان خود را خبر کنند. تا آن ها را از تخت بیرون بیاورند. کمی گذشت و حالا چهل پسر جوان دور تا دور بیل شنکلی جمع شده بودند. دو تیم بیست نفری شدند. لباس های قرمزش را بر تن داشت. می خندید، شوخی می کرد و الهام بخش بود. اما فوتبال بازی می کرد، با توانی بیشتر از همیشه بازی می کرد. دیگر خبری از دقیقه ها و ساعت های طولانی نبود. فقط شوخی و خنده بود. تنها فوتبال بازی کردن بود. تا زمانی که بازی با برد تیم شنکلی به اتمام رسید. گفت بسیار خوب پسرها. باید برای نهار به خانه برگردم. شما هم همینطور پسرها. به خانه برگردید، به نزد خانواده خود. مواظب خودتان باشید پسرها. هفته بعد می بینمتان. دوباره همین ساعت، همینجا. 

یکی از پسرها گفت اگر هفته بعد باران بیاید چه؟ آنگاه چه کنیم؟ آیا باز هم می آیی بیل؟ بیل خندید و گفت نگران نباش پسر. اینجا خواهم بود. حتی اگر برف ببارد. فکر می کنی که راجر هانت در رختخواب می‌ماند اگر باران می بارید؟ یا ایان سنت جان و کوین کیگان؟ اوه نه پسر. اینجا خواهم بود. منتظرتان خواهم بود. با گرمکن ورزشی‌اش به راه افتاد. از پسرها دور شد.

داشت از کمپ خارج می شد که مایک لیونز1 را دید.  مایک در گوشه ای از کمپ ایستاده بود و نگاه می کرد. حالا داشت لبخند می زد. بیل گفت سلام مایک. حالت چطور است پسر؟ مایک گفت خوبم. اما تو چطوری بیل؟ چطور ایام را می گذرانی؟ به نظر خوب می آیی بیل. به نظر تندرست می رسی. بیل خندید و گفت بله همینطور است مایک. بازی فوق العاده ای را پشت سر گذاشته ام. ما نوزده بر هفده برنده شدیم. چه مسابقه ای. تو هم باید به ما ملحق می شدی مایک. باید بازی می کردی. مایک گفت پسران جوانان اورتون را به اینجا آورده ام. تیم زیر دوازده و زیر چهارده سال. هر یکشنبه آن ها را به اینجا می آورم. معمولا برای یک مسابقه به اینجا می آییم. بیل گفت عالی است مایک. خوشحال شدم که این را شنیدم. مایک گفت خوب، باید به ما ملحق شوی. باید بازی کنی بیل. بیل لبخند زد و شانه‌اش را مالید. گفت بسیار خوب. می آیم مایک. از تو ممنونم. امروز بازی کرده ام و به نس قول داده ام که به خانه بازگردم. چون شانه‌ام شرایط چندان خوبی ندارد. سُر خوردم و روی زمین افتادم. مانند احمق ها. برای همین باید کمی ساده بگیرم تا شرایط بهتر شود. قول می دهم که هفته بعد بازی کنم. از تو ممنونم مایک. چون دوست دارم که این کار را انجام دهم.

مایک گفت متاسفم که این را در مورد شانه‌ات می شنوم. امیدوارم آن ها در آنفیلد حواسشان به تو باشد بیل. بیل سرش را تکان داد و گفت اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که نمی خواهم آن ها را زیاد نگران کنم. شیوه من این نیست. منظورم این است که نمی خواهم مزاحمشان باشم. مایک گفت اما آن ها باید نگاهی به شانه تو بیندازند. نظرت چیست که فردا بلفیلد بیایی؟ می دانم که جیم مک گرگور2 از دیدنت خوشحال می شود. خوشحال می شود که نگاهی به شانه‌ات بیندازد. بیل دوباره سرش را تکان داد و گفت نمی خواهم مزاحم کسی شوم مایک. نمی خواهم باعث زحمت شوم. مایک گفت خودت را لوس نکن بیل. هرگز مزاحم نخواهی بود. او از دیدن تو خوشحال می شود بیل. هر زمان که بخواهی، درهای بلفیلد به روی تو باز است. 

فصل پنجاه و نهم: پر سیمرغ را آتش بزن و من آنجا هستم3

جیم مک گرگور فیزیوتراپیست اورتون در بلفیلد منتظر بیل شنکلی بود. مک گرگور با بیل دست داد و گفت خوشحالم که می بینمت بیل. اما مایک گفت که شانه‌ات بازی در آورده. ناراحت شدم که این را شنیدم بیل. اجازه می دهی که نگاهی به آن بیندازم؟ کاری می کنم که سلامتی‌ات را به دست بیاوری.  بیل گفت ممنون جیم. تنها اگر زمان اضافه ای داشته باشی. اگر مزاحمتی برایت نباشد. جیم خندید و سرش را تکان داد. گفت چه مزاحمتی بیل. آن دو در کریدور بلفیلد به سوی اتاق پزشکی به راه افتادند. در اتاق، جیم نگاهی به شانه بیل انداخت. شانه را ماساژ داد و گفت چطور است که من و تو قدمی در حوالی ویمبلی کوچک بزنیم؟  اگر حال و زمانش را داری بیل. بیل گفت اوه، من زمان دارم. تنها چیزی که دارم زمان است. جیم خندید و گفت همینطور فکر می کردم بیل. می دانستم که نه نمی گویی.

آن دو از اتاق خارج شدند و در امتداد کریدور به راه افتادند. به زمین تمرین رسیدند و به قدم زدن ادامه دادند. بازیکنان اورتون، به آن زمین تمرین ویمبلی کوچک می گفتند. سه بار دور زمین تمرین را قدم زدند. بعد جیم رو به بیل گفت چه حسی داری بیل؟ بیل گفت حس فوق العاده ای دارم. از تو ممنونم جیم. در واقع مشکلی ندارم اگر همین حالا بمیرم. در هنگام ورزش کارم تمام شده باشد. جیم خندید و گفت مشکلی نداری که بمیری بیل؟ بیل گفت تصور کن. در تابوت هستم. کسانی به دنبال من هستند. می گویند به بیل نگاه کنید. خوب به نظر نمی آید؟ در واقع او تندرست ترین مردی است که مرده است. این را می گویند جیم. 

جیم مک گرگور دوباره خندید و گفت حالا وقت مردن نیست. نه پیش از شنبه. بیل گفت چطور؟ شنبه چه اتفاقی قرار است رخ دهد جیم؟ جیم گفت خوب، من به رئیس در مورد حضور تو در اینجا گفته ام. اگر برنامه ای نداشته باشی، رئیس برایت یک بلیت برای بازی شنبه کنار گذاشته است. چون باشگاه دوست دارد در گودیسون باشی و در جایگاه روسا بنشینی بیل. درهای گودیسون به روی تو باز خواهد بود. به تو خوش آمد می گوییم بیل. بیل گفت در گودیسون؟ مطمئن نیستم جیم. آن ها به طرف من تخم مرغ پرت می کنند! یا میوه. مرا به سلابه می کشند. جیم بار دیگر خندید و گفت خودت را به حماقت نزن بیل. همه به تو خوش آمد می گویند. چیزی بیش از خوش آمد. شک نکن بیل. خواهی دید. 

شنبه، اولین بازی فصل برگزار می شد. بیلی بینگام مربی اورتون در گودیسون پارک منتظر بیل شنکلی بود. بیلی بینگام با بیل شنکلی دست داد و گفت افتخار بزرگی است که می بینمت بیل. خوشحالم که آمدی. بیل گفت نه. باعث افتخار بود که دعوتم کردی بیلی. ممنون. امیدوارم که مزاحمت نشده باشم. بیلی سرش را تکان داد و گفت نه، نه بیل. به هیچ وجه. حضورت باعث افتخار است. امیدوارم که شاهد برد ما باشی بیل. امیدوارم که باعث شانس برای ما شوی. بیل گفت خوب، کار سختی داری. دربی کانتی همیشه تیم سرسختی است. به عنوان اولین بازی فصل، کار دشواری دارید. اما از طرف دیگر یک بازی سخت در هفته اول می تواند شروع خوبی باشد. می تواند باعث ذهنیت درست بازیکنان از همان ابتدای کار باشد. که زمان خوشگذرانی تابستان تمام شده است. که باید عرق بریزند. بیلی تصدیق کرد و گفت حق با توست بیل. امروز بی شک عرق می ریزند. و بی اشتباه از ابتدا تا انتها می دوند. 

بیلی، بیل را تا جایگاه روسای باشگاه اورتون همراهی کرد. بعد گفت اینجا را خانه خودت بدان بیل. از بازی لذت ببر. پس از بازی می بینمت. بیل گفت ممنون بیلی. موفق باشی. بهترین ها را برایت آرزو دارم. دوباره با هم داست دادند و بعد شنکلی به جایگاه روسای باشگاه اورتون رفت. با اعضای هیئت مدیره دست داد. همینطور با مهمان هایی که دعوت شده بودند. بعد روی صندلی خود نشست. به زمین نگاه کرد، به چمن استادیوم گودیسون پارک. بعد به سکوها خیره شد. مردم در سکوها بیل شنکلی را دیدند. آن ها شروع به تشویق بیل شنکلی کردند. به او ادای احترام کردند و به سود خواندند شنک-لی، شنک-لی، شنک-لی. بیل چیزی که می دید را باور نمی کرد. او از سوی دشمنان خود مورد تشویق قرار می گرفت. لبخندی از روی شرم زد و دستش را بالا آورد. دست راستش را بالا آورد. دیگر جنگی وجود نداشت، دیگر دشمنی معنی نداشت. بیل دوباره برای تشکر لبخند زد. 

بیل دید که اورتون و دربی کانتی به تساوی بدون گل رسیدند. او با تک تک مسئولان باشگاه اورتون دست داد و بابت مهمان نوازی تشکر کرد. همینطور با بیلی بینگام دست داد و از او نیز بابت سخاوت و مهمان‌ نوازی‌ اش تشکر کرد. به خاطر دعوت و به خاطر بلیت. اما بیلی بینگام سرش را تکان داد و گفت نیازی به تشکر نیست بیل. دیدنت همیشه باعث خوشحالی است. همیشه می توانی به گودیسون پارک بیایی. خواهش می کنم این را به یاد داشته باش. همیشه بلیتی برای حضور در گودیسون پارک خواهی داشت. در اینجا همیشه به رویت باز است. بیل گفت ممنون، ممنون بیلی. بعد در ماشین نشست و به سمت خانه راند. 

هر شنبه، بیل در ماشین می نشست و از مسابقه ای به سمت خانه می رفت. بازی هایی در گودیسون پارک یا اولدترافورد. بازی هایی در دیپدیل4 یا مین رود. هر شنبه یا سه شنبه. هر چهارشنبه. مسابقه ای در بورندن پارک5 یا برونتون پارک6. مسابقه ای در ویکتوریا گراند یا بیسبال گراند. جمعه، دو شنبه یا هر شب از هفته. هر مسابقه ای که بود. هر شب به شهری می رفت تا مسابقه ای را ببیند. همیشه به مسابقات دیگر فکر می کرد. بازی هایی که ندیده بود. هر شب روزنامه می خواند و سایر نتایج را می دید. هر شب تلویزیون را روشن می کرد تا گل هایی که از دست داده را تماشا کند. هر شب روزنامه را می بست، تلویزیون را خاموش می کرد و منتظر تماسی تلفنی باقی می ماند. برای دعوتی دیگر. برای بلیتی دیگر. برای بازی دیگری که قرار بود برود و ببیند. هر شب تلفن زنگ می خورد. هر صبح و عصر تلفن زنگ می خورد. همیشه دعوت و بلیت هایی برایش بود. همیشه مسابقاتی بود که می توانست برود و ببیند. تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد. 

بیل شنکلی آن شب تلفن را برداشت. صدای ران یتس را شنید. گفت سلام رئیس. حالت چطور است؟ اوضاع مرتب است رئیس؟ بیل گفت اوه بله، من خوبم. هرگز بهتر از این نبوده ام ران. ممنون. تو چطوری؟ اوضاع مرتب است؟ می دانم که با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنی. ران گفت اوه بله رئیس. در متن یک جنگ هستم. برای همین تماس گرفته ام رئیس. برای نصیحت. برای فکری از ذهن تو. اگر مشکلی نباشد رئیس. اگر زمان داشته باشی. بیل گفت البته که مشکلی نیست. می خواستم خودم تماس بگیرم ران اما نمی خواستم مزاحمت باشم. یا در کارت دخالت کنم. اگر نیازی به من باشد، من در دسترس خواهم بود. ران گفت بله. به تو در ترانمر راوز نیاز داریم. نیاز بسیار زیادی وجود دارد. بیل گفت پس نباید زمان را از دست داد. چون زمان می گذرد ران. زمان همیشه می گذرد. فردا صبح می بینمت. 

صبح فردا، ران یتس در پرنتون پارک منتظر بیل شنکلی بود. بیل از راه رسید و آن ها با هم دست دادند. یتس گفت خوشحالم که دوباره می بینمت رئیس. دیدنت اینجا باعث خوشحالی است. از تو بسیار ممنونم. بیل گفت نه، نه. باید زودتر می آمدم ران. باید زودتر تماس می گرفتی. چون زمانی برای از دست دادن باقی نمانده. پس بیا کار را شروع کنیم. بیل شنکلی با بازیکنان ترانمر تمرین می کرد. هر صبح، بیل به بازیکنان ترانمر راورز نگاه می کرد. در هر جلسه تمرینی. هر مسابقه خانگی یا خارج از خانه. در جایگاه یا روی نیمکت مربیان. نگاه می کرد و گوش می داد اما حرف نمی زد. تنها نگاه می کرد و گوش می داد. چند هفته با شکست های پیاپی سپری شد. ران یتس پرسید اشتباه کار کجاست رئیس؟ تقریبا ژانویه آمده و انتهای جدولیم. اینطور پیش برود سقوط می کنیم. باید به من بگویی که چه باید بکنم. بیل گفت خوب، یک اشتباه بنیادی وجود دارد. پیش از تمرین، بازیکنان کجا لباس های خود را عوض می کنند؟ ران گفت در برومبورو. بیل سرش را تکان داد و گفت نه ران، نه. در لیورپول، بازیکنان لباس های خود را  کجا عوض می کنند؟ ران گفت در آنفیلد. بیل گفت دقیقا. در آنفیلد لباس ها را عوض می کنیم و بعد به ملوود می رویم.  همیشه در آنفیلد لباس ها را عوض می کنیم، نه در ملوود ران. هرگز در ملوود لباس ها را عوض نمی کنیم. همیشه آنفیلد. باید همینطور باشد. باید در پرنتون پارک لباس ها را عوض کنند و بعد به برومبورو بروند. آنجا تمرین کنند و بعد به پرنتون پارک بازگردند تا لباس ها را عوض کنند. این تنها راه موفقیت است ران.

ران تصدیق کرد و شیوه همیشگی را در ترانمر تغییر داد. بازیکنان به پرنتون پارک می رفتند و لباس های خود را تعویض می کردند. بعد به سوی زمین تمرین برومبورو می رفتند. بازیکنان در برومبورو تمرین می کردند و بعد به پرنتون پارک باز می گشتند. هر صبح، برنامه این بود. و ترانمر شروع به کسب پیروزی کرد. در خانه و خارج از آن به پیروزی هایی رسیدند. اما بعد تامی دوهرتی در مورد بازیکن جوان ترانمر مطلع شد. بازیکن جوانی که بیل شنکلی نمی توانست دست از صحبت در مورد او بردارد. جوانی که شنکلی نمی توانست چشم خود را از او بردارد. در نگاه شنکلی، او به اندازه تام فینی خوب بود. منچستر استیو کاپل را از ترانمر راورز خرید. 

شکست های ترانمر دوباره شروع شد. در خانه و خارج از آن باختند. فصل تمام شد و ترانمر در رتبه بیست و دوم جا گرفت. آن ها از دسته سوم سقوط کردند و ران یتس اخراج شد. جان کینگ به عنوان مربی جدید منصوب شد. جان کینگ با بیل شنکلی زنگ تماس گرفت. جان گفت می دانم که ران رفته است. می دانم که پایان خوبی نداشت. اما می خواهم بدانی که همیشه درهای ترانمر به رویت باز است بیل. هر زمان که بخواهی. بیل در جواب گفت هر کمکی که از دستم بر بیاید. این تنها هدف زندگی من است. اینکه به مردم کمک کنم. به هرکسی که می توانم کمک کنم. 

فصل شصتم: یک خداحافظی طولانی 

در خانه، در تخت دراز کشیده بود اما خوابش نمی برد. حتی لحظه ای چشمش بسته نمی شد. سرش روی بالش بود اما چشم ها باز بود. به سیاهی و سکوت خیره بود. تمام شب، تمام شب را منتظر بود. تا وقتی که نور به گوشه های پرده برسد. تا زمانی که روزی دیگر آغاز شود. روزی که بیل برایش لحظه شماری می کرد. منتظر مانده و فکر کرده بود. فکر به تمام جلسات طولانی مدت با هیئت برگزاری مسابقه، تمام کارهای سختی که باید با گروه انجام می شد. آماده سازی و برنامه ریزی. همه چیز برای این روز. روزی که بیل شنکلی منتظرش بود. سرش روی بالش بود. سرانجام نور آمد و روز آغاز شد. روزی که بیل منتظرش بود. سه شنبه بیست و نهم آوریل 1975. 

بیل از جایش بلند شد. به دستشویی رفت. به آرامی صورتش را شست و مسواک زد. به اتاق خواب بازگشت و به آرامی پیراهن پوشید. پیراهنی نارنجی پوشید. دراور را باز کرد و دکمه سر دست طلایی اش را برداشت.  به آرامی اما آن را به آستینِ پیراهن نارنجی‌اش زد. بیل دراور را بست و به سمت جارختی رفت. در آن را باز کرد. کت را برداشت، کتی بود تمیز و خاکستری. بیل در جارختی را بست و به سمت دیگر  رفت. کت را روی میز لباس ها گذاشت. دراور دوم را به آهستگی باز کرد و کراواتی انتخاب کرد. دراور را بست و به سمت جارختی برگشت. به آینه ای که در آن بود خیره شد. کراوات را بست. به سمت میز لباس ها بازگشت و کت را برداشت و پوشید. بیل به سمت دراور بازگشت و قسمت بالایی آن را باز کرد. یک دستمال سفید برداشت و آن را در جیب کتش قرار داد. دستمال قرمز دیگری برداشت و آن را در جیب سمت چپ شلوارش گذاشت. دراور را بست. در آینه چیزی که می دید را هنوز نمی پسندید، پس کمی تغییر به وجود آورد و دستمال قرمز رنگ را به شکل مربع در آورد و روی جیب کتش گذاشت. آنقدر آن را جابجا کرد تا از آن مطمئن شود.

بیل قدمی به عقب برداشت و به ظاهر مردی که در آینه می دید خیره شد. گفت خوشحالم که این روز آمده است. بدترین چیز در فوتبال، انتظار شروع یک مسابقه بزرگ است. وقتی زمانش می رسد، همه چیز عالی است. اما انتظار برای یک فینال، برای من سخت ترین بوده است. حالا که آن روز آمده راحت ترم. بیل به آرامی پله ها را به سمت پایین رفت. به آشپزخانه وارد شد و به آرامی با نس صبحانه خورد. نان تست و عسل، لیوانی آب پرتفال و فنجانی چای. بیل بلند شد و به نس کمک کرد تا ظرف های صبحانه را جمع کند و بشورد. بیل در میانه آشپزخانه ایستاده بود که نس گفت خیلی زود آماده شدی عشق من. بیل گفت خوب، خوشحالم که روز موعود رسیده است. بدترین بخش فوتبال برای من انتظار شروع یک مسابقه بزرگ است. وقتی که زمانش می رسد، همه چیز بهتر می شود. انتظار یک فینال، سخت ترین بخش ماجراست. حالا که زمان بازی رسیده، حال بهتری دارم. نس گفت می دانم عشق من. بیل ادامه داد از اینکه دوباره به آنفیلد می روم و همه را می بینم خوشحالم. همه کسانی که با آن ها کار کرده ام. می خواهم دوباره همه آن ها را ببینم. نس گفت می دانم عشق من. بیل تصدیق کرد. آرام، نگاهش را به سمت ساعت مچی برد. لبخند زد و بعد خندید. گفت حق با توست. برای آماده شدن خیلی زود بود. هنوز زمان زیادی باقی مانده است. پس فکر می کنم که کمی روزنامه بخوانم تا وقت را کشته باشم. 

بیل به آرامی به هال رفت و روزنامه را از روی میز هال برداشت. به صفحه نخست لیورپول اکو خیره شد. روی صفحه اول نوشته بود: ممنون شنکس، با آرزوی بهترین ها! در ادامه نوشته بود او نمونه ای بخصوص بود؛ این را باب پیزلی گفته بود. بیل به اتاق رفت. روی صندلی نشست. شروع به خواندن روزنامه کرد. شروع به خواندن تمام ادای احترام ها. بعد به آرامی روزنامه و ادای احترام ها را زمین گذاشت. دوباره به ساعتش نگاه کرد. چشم هایش را بست. منتظر ماند. فکر می کرد، به شبی که در پیش بود فکر می کرد. به آن شب در آنفیلد. بازی بزرگداشت او. آخرین شب او، آخرین مسابقه‌اش. که قرار بود در آنفیلد باشد. 

بیل آرام آرام از تاریکی خارج شد. از تونل بیرون آمد. از تونل آنفیلد به کنار زمین رسید. به خط طولی آنفیلد رسید. آرام وارد زمین شد و با بازیکنان دست داد. بازیکنانی که دون روی انتخاب کرده بود. پیتر شیلتون و گوردون بنکس. رانر کنیون و آلن بال. آلن هادسون و هالین بل. لیام بردی و ویلی دوناچی. لیتون جیمز و استیو وایتورث. کالین تاد و بیلی برمنر. تری کوپر و بابی چارلتون. مالکوم مک دونالد و مایک چنون. بعد بیل شنکلی با بازیکنان لیورپول دست داد. ری کلمنس، تامی اسمیت، فیل نیل، فیل تامپسون، پیتر کورمک، املین هیوز، کوین کیگان، برایان هال، جان توشاک، ری کندی، ایان کلگن و استیو هایوی. به آرامی به کنار خط بازگشت. روی نیمکت آنفیلد نشست. برای آخرین بار، برای آخرین مرتبه.

بازی تمام شد و سوت که به صدا در آمد، به آرامی ایستاد. به سوی دون روی رفت و با او دست داد. او را در آغوش گرفت و بعد با باب پیزلی دست داد. باب را هم بغل کرد. به آرامی به زمین رفت. با بازیکنان انتخاب شده توسط دون روی دست داد. با بازیکنان لیورپول هم دست داد. به آرامی به مرکز زمین رفت. کسی به او میکروفون داد. تا برای مردم حرف بزند. بیل گفت آنفیلد برای من با ارزش تر از آن است که بتوانم توصیفش کنم. اما همیشه "افتخار" چیزی بوده که داشته ایم. شب افتخار آمیز دیگری بود. به لیورپول افتخار می کنم. به باشگاه و شهر. همینطور به شما هواداران لیورپول افتخار می کنم. این راه ما در آنفیلد است. راهِ لیورپول. امیدوارم که این شیوه ادامه پیدا کند. برای جانشین و همکار سابقم باب پیزلی آرزوی موفقیت می کنم. اما بزرگترین افتخاری که به من اعطا شده، این بازی بوده است. می خواهم از تمام افرادی که به گونه ای به این اتفاق مربوط بوده اند تشکر کنم. از باب و اعضای هیئت مدیره. از دون روی و بازیکنان هر دو تیم. از همه کسانی که دستی در برگزاری این بازی داشته اند تشکر می کنم. از گروه هیئت برگزاری بازی بزرگداشت تشکر می کنم. از پیتر رابینسون و کن ادیسون به خاطر تلاش‌هایشان. اما بیش از همه، از شما تشکر می کنم. حضور شما همیشه باعث ساده تر شدن بزرگترین چیزها در تمام زندگی من بوده است. برایم معنی زیادی دارد که با وجود دوری چند ماهه من، باز هم برای حمایت به اینجا آماده اید. از وفاداری شما تشکر می کنم. از وفاداری شما در تمام سال های حضورم در لیورپول تشکر می کنم. در دوره ای که مهم ترین دوره زندگی من بود. هیچ مردی نمی تواند به اندازه من دوست و رفیق داشته باشد. هیچ مردی نمی تواند به اندازه من متشکر و مفتخر باشد. از موی سر تا انگشت های پا، از شما ممنونم. امشب برای من از هر چیزی بیشتر ارزش داشت. خدا نگه دار شما، خدا نگه دار همه ما باشد. بیل میکروفون را به آهستگی پس داد. به گوشه زمین رفت. دور تا دور استادیوم را چرخید. بیش از چهل هزار نفر برای بازی بزرگداشت جری بیرن به آنفیلد آمده بودند. برای بزرگداشت راجر هانت پنجاه و پنج هزار نفر آمده بودند. اما آن شب پنجاه و پنج هزار نفر نیامده بودند. حتی چهل هزار نفر هم نیامده بودند. صندلی هایی خالی در سکوها دیده می شد اما بیل شنکلی آن سکوها را نمی دید. بیل تنها کاپ را می دید. جایی خالی در کاپ دیده نمی شد. کاپ پر از آدم و سنگین بود. آن ها یک سره می خواندند و می خواندند: شن-کلی، شن-کلی، شن-کلی. شنکلی پادشاه ماست. مقابل کاپ، تعظیم کرد و چشم هایش را بست. با ریزش اشک ها مقابله می کرد و سخت نفس می کشید. و همیشه پادشاه ما خواهد بود. همیشه پادشاه ما خواهی بود. همیشه پادشاه ما خواهی بود. 

آرام، چرخید و دور شد. از صدای تشویق و ادای دین مردم دور می شد. به سوی تونل رفت. اما در این رویا، کاپ به او اجازه دور شدن نمی داد. برخی از هواداران از کاپ خارج شدند. با او دست دادند و سفت در بغل گرفتندش. او را غرق شال های قرمز خود کردند. سه مرد سفیدپوش آمدند و به بیل یک لوح دادند. لوحی که رویش نوشته بود مسیری به سوی قهرمانی. شرحی کامل از دوره حضور بیل شنکلی در آنفیلد. این لوح از سوی کاپ اهدا شده بود. هواداری دیگر به بیل لیوان آبخوری نقره‌ای بزرگی داد. روی آن به شنکس، با تشکر  از او را حکاکی کرده بود. هواداری دیگر طوماری بزرگ را به بیل داد. طوماری شصت سانتی متری با هزاران امضا. امضاهایی سرخ، متعطلق به پسران اسپین کاپ. در رویا قدم بر می داشت. صدای تشویق و تشکر را می شنید. صدایی که از سکوها می آمد. نمی خواست از این رویا بیدار شود. بیل نمی خواست که آنفیلد را ترک کند. هرگز دلش خداحافظی نمی خواست.

فصل شصت و یکم: مسیحی و سوسیالیست هستم، در کنار تو

نامه ها بی وقفه به خانه می رسید. صدای زنگ تلفن متوقف نمی شد. پیشنهادها و درخواست هایی از راه می رسید. دعوتی برای رفتن به جایی، دعوتی برای جای دیگر. پیشنهادی برای انجام کاری در جایی دیگر. بیل شنکلی سعی می کرد به تمام آن ها جواب دهد. بیل می خواست به همه آن ها جواب دهد. شنکلی می خواست سر خود را شلوغ نگه دارد. به بیمارستانی می رفت تا هنگام شام صحبت کند. به برنامه ای رادیویی می رفت. از این کار خوشحال می شد. اگر مردم می خواستند که او کار را انجام دهد و می توانست باعث خوشحالی آن ها شود، با کمال میل آن کار را انجام می داد. برای خوشحال کردن مردم هر کاری انجام می داد. اما مردم خوشحال نبودند. مردم غمگین و عصبانی بودند. مردم اعتراض داشتند. مردم بر علیه هارولد ویلسون و دولت کارگرش تظاهرات می کردند. 

داخل ساختمان و داخل استودیو، میان تاریکی و سکوت، هارولد ویلسون به سمت دیگر میز، به بیل شنکلی نگاه کرد. سرش را به نشانه تصدیق تکان داد و لبخند زد. گفت خوشحال شدم وقتی که فهمیدم می خواهی این کار را انجام دهی و این را برایم نوشتی و پست کردی. اگر اشتباه نکنم جوابت را با همان نوبت پست دادم. بیل گفت بله. جوابی بسیار سریع به دستم رسید. نامه ای از دولتمردی بزرگ، در واقع از سوی نخست وزیر بریتانیا. منظورم این است که این موضوع که زمان لازم برای آمدن به اینجا را پیدا کردید، باور نکردنی است. من همیشه می گویم که مربیان فوتبال کار سختی دارند، این موضوع برای نخست وزیرها بغرنج تر است. هارولد ویلسون خندید. بیل ادامه داد یک چیز هست که باید بدانی. در حالی که من باید نگران پنجاه و پنج هزار نفر می بودم، تو باید مواظب پنجاه و پنج میلیون نفر باشی. ویلسون گفت بله اما در مجموع شغل هایی شبیه به هم داشته ایم. می دانی چه در مورد من می گفتند؟ وقتی اولین کابینه را تشکیل دادم؟ نفرات اولین کابینه من، هیچکدام تجربه مشابهی نداشتند. سیزده سال بود7 که جایگاهی در اداره کشور نداشتیم. اینطور بود که با خودم می گفتم من باید پنالتی ها را بزنم، همینطور دروازه بان باشم، سراغ کرنر ها بروم و از کناره ها نفوذ کنم. اما حالا کابینه با تجربه ای داریم و می گویم که دیگر آن کارها را انجام نمی دهم. اما مردم دیگر من را باور ندارند. می گویم که به مانند یک دفاع آخر عمل می کنم. نمی توانم بگویم سوئیپر8 چون اگر کسی فوتبال را نداند، متوجه منظورم نمی شود. بیل خندید و گفت نه.

ویلسون ادامه داد آن جنس آدم ها فوتبال را نمی فهمند. فکر می کنم در لیورپول پست بود که خواندم نوشته بود او به مانند مربی است و حتی در زمین جا نگرفته است. افتخار کردم که در لیورپول به من لقبِ مربی را دادند، از جایی که قلمروی شنکلی است. در سخنرانی گفتم این تیتر برایم به مانند یک تعریف بود. اما نکته مهم، این سوال است: مربی کجا می نشیند؟ روی نیمکت ذخیره ها. به تیم خود یاد آور می شوم که کسانی که روی نیمکت می نشینند، باور دارند که به خوبی نفرات حاضر در زمین هستند. فکر می کنم این شبیه به کاری است که نخست وزیر یا مربی فوتبال انجام می دهد. و همینطور مثل شغل یک مربی وقتی تیم شما سقوط می کند، مانند اتفاقی که برای من در سال 19709 افتاد، مردم می گویند که نیاز به تغییر وجود دارد. 

بیل گفت بله درست است اما هنوز باید خود را ثابت کنی و امیدوارم به ثابت کردن خود ادامه دهی. ثابت کنی که تو مرد درستی برای این کار هستی. ویلسون گفت تقریبا به اندازه دوره تو در لیورپول، در این کار بوده ام. بیل گفت سال های بیشتری در سیاست بوده ای. بگذریم. درست است که خانوم ویلسون شاعر است؟ ویلسون گفت بله بله. همیشه از وقتی دختربچه بوده شعر گفته است. چند سال پیش می خواست آن ها را چاپ کند و بنا به صحبت ناشر، آن ها بهترین شعرهای ما بعد از جنگ بودند. بیل پرسید این موضوع حقیقت دارد؟ ویلسون گفت اعتقاداتی خالص هنوز هست که باور داشته باشد. در مورد انسانیت و همینطور ابرفن10 نوشته است. ابرفن برایش بسیار تکان دهنده بود. به خاطر همه بچه مدرسه هایی که جان خود را از دست دادند. همینطور در مورد چیزهایی مانند جشن معدنچیان دورهام. بیل گفت اوه بله. ویلسون ادامه داد و امسال در دورهام هر دوی آن ها را خواند. بیل گفت صحیح. ویلسون ادامه داد بله. احساسات او به این گونه هستند. بیل گفت من هم در منطقه ای متولد شدم که بزرگترین شاعر اسکاتلند رابرت برنز متولد شده است. ویلسون گفت بله. بیل ادامه داد که او فقط شاعر نبود. فیلسوف و پیامبر بود. همه چیز بود. می شناسیدش. فکر می کنم که اگر به اندازه شکسپیر و ویلیام وردورث عمر11 می کرد، آنگاه او در دسته اول و آن ها در دسته دوم بودند. 

ویلسون گفت، او در دسته اول است، اینطور نیست؟ بیل گفت بله همینطور است. ویلسون ادامه داد شعرهایش را کمتر از همسرم می شناسم. هرچند متوجه نمی شوم که وقتی با یک اسکاتلندی صحبت می کنم، دارد کلمات خودش را می گوید یا چیزی را از شاعری نقل قول کرده است. چیزی که برای گوشم آشنا یا غریبه باشد. وزیر خارجه اسکاتلند که یکی از اعضای شب شعر برنز است، همیشه چیزی از او نقل قول می کند. فکر می کنم اکثر اسکاتلندی ها اینطور باشند. بیل گفت در واقع، او یکی از اولین سوسیالیست ها بود. ویلسون گفت همینطور است. احتمالا اولین فرد عیسی مسیج بود! بیل گفت بله قطعا. اما پس از او، برنز یک سوسیالیست واقعی بود. یکی از سازندگان سوسیالیسم. او شخصیتی بزرگ داشت. ویلسون تصدیق کرد و گفت بله همینطور بود. به اندازه کافی از او نخوانده ام اما می دانم که همانطور که تو گفتی، وقتی کسی در دوره او چنین تفکراتی داشت، نشان می دهد که تا چه اندازه عاشق مردم خود بود. بیل گفت بله.

ویلسون گفت اما سوسیالیستی نظری نبود. بیل گفت نه. ویلسون گفت فکر نمی کنم درکی از مبانی علمی سوسیالیسم داشت. او تنها عاشق مردم خود بود و می خواست که بهبود زندگی آن ها را ببیند. بیل گفت او در فقر به دنیا آمد و در فقر مرد. ویلسون تصدیق کرد و گفت او باور نداشت که خداوند، آدم ها را در سطوح متفاوت از هم آفریده است. که او انسان هایی را در گونه ای خاص برای حکمرانی جهان و دسته ای دیگر را برای کارگری آفریده باشد. بیل گفت کتاب های او در تمام روسیه ترجمه شده است. برای عمده کشورهای جهان. اما در روسیه، بیش از هرجای دیگری. ویلسون گفت یکی از آن ها را پیدا کردم. در روسیه بودم و دیدم که آن ها مسیری که او گام برداشته را می پرستند. کتاب های او به صد و شصت زبان روسی ترجمه شده است. سال ها پیش بود که تمبر پستی ای به افتخار او چاپ کردند. پیش از آنکه کاری مشابه در بریتانیا انجام شود. بیل گفت بله، برای سالگرد او بود. ویلسون گفت همینطور است. 

بیل گفت همینطور به خاطر رابطه‌اش با زن ها معروف بود. ویلسون گفت بله، کمی اهل شاخه به شاخه پریدن بود. بیل خندید. ویلسون گفت فکر می کنم اگر بازیکن تیمت بود، شب ها نگرانش می شدی. بیل گفت بله. فکر می کنم یک کاراگاه به خدمت می گرفتم تا شب ها حواسش به او باشد. ویلسون گفت فکر می کنم اگر در این دوره زندگی می کرد، در یک تیم اسکاتلندی بازی می کرد. بیل گفت همینطور است. بعد ادامه داد در آن دوره اگر مردی به جرم زنا دستگیر می شد، موضوع به فرماندار گزارش می شد. بعد فرماندار آن مرد را به کلیسا می فرستاد تا روی سه پایه ای کوتاه بنشیند.  به او در مقابل دیدگان همگان توهین می شد تا خار و خفیف شود. به نظر برنز معمولا آنجا بوده و بلیت فصل آن صندلی را داشته است. ویلسون تصدیق کرد و گفت این همان چیزی است که شما در فوتبال به آن سین بین12 می گویید. بیل گفت درست است و گمان می کنم برنز در سین بین بود. اما به هر حال او مرد شگفت انگیزی بود. بیل ادامه داد هادرزفیلد آقای ویلسون؟ 

مجسمه ویلسون در هادرزفیلد 

ویلسون گفت آنجا متولد شده ام. بیل گف بله بله. ویلسون ادامه داد تا شانزده سالگی آنجا درس خواندم و بعد به مرسی ساید آمدم. بیل گفت در مورد گذشته‌تان در هادرزفیلد می دانم. ویلسون گفت پنج سال آنجا بوده اید و مربیگری کرده اید. بیل گفت بله در خیابان اوکس بازی می کردیم، روی یک تپه به اسم هیل. ما فوتبال را از دسته های پنج نفره شروع می کردیم. یکشنبه عصرها از پنج نفره شروع می کردیم و به پانزده نفر در هر تیم می رسیدیم. ویلسون تصدیق کرد و گفت پدر بزرگ و مادربزرگم در اوکس ازدواج کردند. در کلیسای کوچکی در اوکس. تا شانزده سالگی آنجا بودم و البته که فوتبال بازی می کردم. اما هرگز به اندازه کافی خوب نبودم. هر هفته برای دیدن بازی های هادرزفیلد می رفتم. کمی هم راگبی را امتحان کردم اما نه به طور حرفه ای. بعد پدرم شغلش را از دست داد و به مرسی ساید آمدیم. شغلی در ویرال پیدا کرده بود. به مدرسه ویرال رفتم و راگبی را ادامه دادم. راگبی را پس از مرسی ساید، در یورکشایر هم ادامه دادم.

بیل گفت به راگبی اشاره کردی، فکر می کنم انتخاب این ورزش برای شخصیت انسان بسیار خوب است. احساس من این است که همه در راگبی پسرهای خوبی هستند. ویلسون خندید و گفت فوتبال هم همینطور است. به شخصیت انسان شکل می دهد. بیل گفت فکر می کنم راگبی در مدارس می تواند اتفاق خوبی باشد. ویلسون گفت بله. دو سال در مدرسه راگبی بازی کردم و کاپیتان تیم بودم. یکی از بازیکنان سال های بعد تیم ملی راگبی انگلستان، در تیمی بود که اولین بازی خودمان را مقابلشان انجام دادیم و هفتاد و چهار بر صفر باختیم. بیل خندید. ویلسون گفت آنقدرها هم بد نبود. در بین دو نیمه سی و هفت بر صفر عقب بودیم و از هم نپاشیدیم. بیل گفت برای کدام تیم بازی می کردی، اورتون؟ 

ویلسون گفت نه بازی تیم مدرسه بازی می کردیم. مدرسه ای تازه کار بودیم که فقط یک سال از حیاتش سپری شده بود. تنها پسر پایه ششم بودم. در واقع به مدرسه ای در همسایگی گفته بودیم که به ما بازیکن بدهند. بیل گفت این نوعی تقلب است، درست است؟ بعد به یادداشت هایی که به همراه داشت نگاه کرد. بعد ادامه داد یعنی شما در مدرسه ویرال، تنها راگبی بازی می کردید؟ ویلسون تصدیق کرد و گفت بله. اما بعد مدیر مدرسه نگران این شد که پسرها کاری برای انجام در ظهرها ندارند، که به عنوان کاپیتان تیم راگبی، گفتم که بد نیست ورزش های دیگری هم داشته باشیم. پس از آن، ظهرها فوتبال آمریکایی و عصرها فوتبال بازی می کردیم. فوتبال را با دروازه های ده یاردی13 ترجیح می دادم. بیل دوباره خندید و گفت شرط می بندم که همینطور است. چون آنطور شانس زیادی برای گل زدن داری. ویلسون خندید و گفت شوت های بلند به دروازه می رود، بله. در دویدن هم خوب بودم. در باشگاه ویرال اتلتیک بودم. قهرمانان جوانان شدم. بعد در مسابقه دوی شهر لیورپول به مدال برنز رسیدم.

بیل پرسید در مسابقه کراس کانتی مدارس مرسی ساید قهرمان شدی؟ ویلسون سرش را تکان داد و گفت نه، فقط  در ویرال. همه جور ورزشی را آنجا امتحان کردم. یک بار در مسابقات مدارس کشورهای شمال اروپا دویدم. مسابقه را پشت سر کسی به پایان بردم که رکورد مسابقات را داشت و بله، کاپیتان انگلستان بودم. بیل گفت اما کراس کانتی واقعا مسابقه دشواری14 است. ویلسون گفت برای مدتی طولانی آن را ادامه ندادم. کوتاه بودم و مناسب مسیرهای متوسط. بیل گفت اما این موضوع به اینجا ختم می شود که نخست وزیر بریتانیا هستید. فوتبال بازی کرده ای، راگبی را امتحان کرده ای و قهرمان کراس کانتی شده ای. ویلسون سرش را به نشانه تصدیق تکان داد و گفت همینطور است. اما هیچوقت متوجه نشدم که بهترین مسافت برایم، چقدر است. ادامه اگر بخیه داشته باشی یا وعده اشتباهی قبل از دویدن خورده باشی... بیل گفت اما نمی خواهی تسلیم شوی. ویلسون گفت نه به هیچ وجه. بیل گفت می خواهی آنقدر ادامه دهی تا مرگ به سراغت بیاید. ویلسون گفت بله، این رویکرد برای سیاست هم خوب است. یادم هست که وقتی در ابتدای راه بودم یک ژورنالیست بزرگ که حالا مرده گفته بود حواستان به این مرد باشد. او دونده مسیرهای طولانی است. دونده ای که به انتهای راه می رسد. بیل گفت بله. این را همیشه در ابتدای هر فصل می گویم. وقتی می پرسند چه کسی (تیمی) این مسابقه را برنده می شود؟ می گویم گوش کنید. این ماراتن است، نه مسابقه دوی صد متر. 

هارولد گفت بسیاری از مواقع فاصله نفرات پیشتاز کم است. همین اتفاق در فصل اخیر افتاد. فکر می کنم ده بازی به پایان بود که می گفتند دربی کانتی قهرمان می شود. این را شنیدم که در رادیو گفتی. بیل گفت من بازی همه تیم ها را می بینم آقای ویلسون. ویلسون گفت اطمینان داشتی. رقابت نزدیک بود اما حق با تو بود. بیل گفت خوب من احتمال دربی کانتی را بیشتر می دانستم. من بازی آن ها با لیورپول را دیدم15 و متوجه شدم که کیفیت لازم را دارند. ویلسون تصدیق کرد و گفت تیم لیورپول تو یکی از بزرگترین تیم هایی بود که دیده ام. بیل گفت اوه بله. ویلسون گفت هنوز هم یکی از بهترین هاست. بیل گفت بله. آن تیم شخصیت لازم را دارد. هرگز شکست نمی خورد. آن ها به کار خود ادامه می دهند. طوری بازی می کردیم که مردم خود را بخشی از تیم بدانند. و سعی می کردیم این کار را به ساده ترین شیوه انجام دهیم. در نهایت اگر تو هم جانشین من می شدی، نیازی نبود تغییری به وجود بیاوری.

ویلسون تصدیق کرد و گفت بله می دانم. تئوری من در این سیاست مشابه است. معمولا از فراسنجی استفاده می کنم. همیشه در مجلس عوام از مقایسه استفاده می کنم و این کمک می کند به درک بهتری برسند. مثلا می گویم هیچ تیمی نمی تواند لیگ یا جام حذفی را برنده شود مگر اینکه تیم رزرو خوبی داشته باشد. و تلاش زیادی برای ساخت یک تیم رزرو خوب کرده ام. همانطور که گفتم برای سیزده سال، مجالی برای اداره کشور نداشتیم. فهمیدم که اگر تیم اصلی من به مشکل بخورد، تیم دوم باید جانشین شود. تیم سوم هم باید چیزهایی از خود نشان دهد. باید به جوان تر ها مسئولیت بدهی. بیل گفت درست است. اگر بازیکنی خوش نام داشتم که نمی توانست بازی کند، خبر بدی بود. بعضی تیم ها وقتی بازیکنی کلیدی را از دست می دهند، نابود می شوند. اما وقتی بازیکنی را از دست می دادم، به جوانِ جانشین می گفتم گوش کن پسر، تو از بازیکنی که مصدوم شده بهتری. این موضوع کمی اثر روحی روانی دارد. 

ویلسون تائید کرد و گفت اما من مشکل قانون تعویض دوره تو29، را نداشتم. من مشکل بیرون کشیدن افراد از بازی را داشتم. تو هم این مشکل را داشتی. زمانی پنج یا شش مهاجم در کلاس جهانی در ترکیب داشتی. مشکل تو این بود که کدام یک از آن ها را از ترکیب بیرون بگذاری. هرکدام که بیرون می‌ماند ناامید می شد. بیل گفت اما فوتبال ما هم شیوه ای از سوسیالیسم بود. ویلسون گفت خوب، فکر می کنم برتری زیادی در اینجا داشتی. چون در بخشی از نقاط کشور مدارس فوتبال فوق العاده ای داریم. منظورم این است که پسران اطرافیان من معمولا به مسابقات قهرمانی در بخش های متفاوت مرسی ساید می روند و هر پسری که خوب بازی می کند، توسط ده یا دوازده استعدادیاب زیرنظر گرفته شده است. بیل گفت خوب من اخیرا بازی یک پسر یازده و دوازده ساله را زیر نظر گرفته ام و آن ها می توانند فوتبالیست شوند. 

ویلسون گفت آن ها با این استعداد متولد شده اند و تا زمانی که درست تمرین کنند... بیل گفت بله آن استعداد را دارند. لحظه شناخته شدن برایشان اتفاق خواهد افتاد. حواسم به آن ها هست، می دانی؟ پس این مسیر پیش روی آن هاست. به دویدن برگردیم. استحکامی که از خود در کراس کانتی نشان دادی، بخشی از شخصیت توست. چیزی که باعث می شود نخست وزیر باشی. ویلسون تصدیق کرد و گفت در مورد رابرت برنز حرف زدی. اما یکی از شعرهای محبوب من از هری لاودر است. تا انتهای جاده، به رفتن  روی یک خط صاف ادامه بده. اگر مشکلی برای حل کردن هست، باید حلش کنی. باید آن را برطرف کنی. در مورد ما -از یک مثال دیگر از فوتبالِ تو مایه می گذارم- در سیاست، زمان بندی همه چیز است. مردم دنبال عیب هایت هستند. چرا این کار را کردی، چرا آن کار را نکردی. تمام تابستان به انتقاداتی در مورد طرح های ضد تورم گوش دادم. چیزی که لازم بود را می دانستم و اعتماد به نفس لازم را داشتم. اما باید زمان صحیح می رسید. و در زمان صحیح باید به توپ ضربه زد و من زدم. بیل گفت و تو تنها کسی هستی که آن لحظه را احساس می کنی. ویلسون گفت و فقط تو می دانی. اگر حرفه ای باشی. اگر نه، باید راه را برای فردی دیگر باز کنی. بیل گفت همینطور یک مربی فوتبال است که می داند چه زمانی، زمان صحیح برای انجام چه کاری است. آن لحظه است که به همه چیز شکل می دهد. بیل ادامه داد و به آن مرد (شکل می دهد). کسی که باید با اثرات اشتباهش کنار بیاید.

ویلسون گفت و در مورد یک مربی، می تواند لحظه به کار گرفتن بازیکنی، جای بازیکن دیگر باشد. زمان بندی صحیح آنجا هم همه چیز است. اما مربیان فوتبال و سیاستمداران گاهی اشتباه می کنند. بیل گفت بله این ساده ترین اصل جهان است. ویلسون گفت، چیزی از آن اشتباهات شنیده ای؟ بیل گفت خبرِ اشتباه یک مربی، صدای بلندی دارد. در مورد تو آن صدا، از آن هم بلند تر است.

ویلسون و هارولد مک میلان. دو نخست وزیر. یکی از حزب کارگر و دیگری از محافظه کاران

ویلسون گفت اما بر خلاف تو ما حق دفاع از خود را در پارلمان داریم. ویلسون به صندلی تکیه داد و گفت پارلمان ما، فکر می کنم بزرگترین چیز جهان است. آمریکایی ها چیز مشابهی ندارند. چیز زیادی هم در مورد سایر قاره ها نمی دانم. اما ما یک دموکراسی کامل را داریم. نخست وزیر هرکاری که کرده، باید به جماعتی تشنه به خون پاسخگو باشد. افرادی که برای حمایت یا زمین زدن او گرد هم آمده اند. اگر اشتباهی داشته باشی، به زمان پاسخگویی می رسی. یک بار مک میلان که یکی از بزرگترین نخست وزیرها بود -البته در بسیاری از موارد با او مخالفم اما برایش احترام قائلم- گفته بود که پیش از جلسات پرسش و پاسخ، از نظر فیزیکی مریض می شد. دو بار در یک هفته مریض می شد. احساس او را می فهمم اما اگر نخست وزیر برای پرسش و پاسخ نگران نباشد، دموکراسی در خطر است. توانستم روان خودم را تغییر دهم. مانند کریکت به آن فکر می کردم، می دانی چرا؟ اگر ضربه زن خوبی به توپ باشی، نمی توانند چوب را از تو بگیرند. اما اگر کمی حالت تدافعی بگیری (کس دیگری چوب را می گیرد)، منظورم را می فهمی؟ بیل گفت بله بله. ویلسون گفت بارها اشتباه کرده ام. باز هم می خواهم از فوتبال بگویم. اگر می خواهند گل بزنند، بروند و گل بزنند. بعد من دو گل می زنم. این موضوع، زمان پاسخ را هیجان انگیز تر می کند. 

بیل گفت و این سودمند است؟ ویلسون تصدیق کرد و گفت این موضوع در عرصه های دیگری کمک می کند. مشکلات کار من و تو یکی نیست اما شباهت هایی به هم دارد. بعد از یکی از مسابقات هادرزفیلد به رختکن تیم رفتم. هادرزفیلد بازی را برده بود. خوب هم بازی کرده بودند. مربی داشت با آن ها حرف می زد و می گفت که با وجود برد و بازی عالی، یارگیری خوبی نداشته اند. می گفت باید بازیکنان کوتاه تر باید رقبای کوتاه و بلند ترها، یارهای بلندتر را یارگیری می کردند. همیشه برایم سوال بود که در رختکن چه چزیهایی می گویند. این اولین بارم بود که به رختکنی می رفتم. و من در فرانکفورت16، در رختکن تیم اسکاتلند بودم، این را می دانستی؟ بیل گفت بله می دانستم. ویلسون گفت در جام جهانی بود. امیدوار بودم گل هایی که می خواستند را بزنند اما اینطور نشد. اما وقتی که تیم بد کار کرده و هم تو و هم آن ها این را می دانند، چیزی برای گفتن پیدا کردن سخت است.

یوگوسلاوی، برزیل و اسکاتلند در دور گروهی 4 امتیازی شدند اما اسکاتلند بود که به خاطر تفاصل کمتر حذف شد. 

بیل گفت احساسی وحشتناک است. احساس شکست در یک سیاست چگونه است؟ احساس اینکه در یک روز بد، شکست بخوری وحشتناک است. ویلسون گفت و وقتی به رختکن تیم بعد از چنین شکستی می روی، در اولین دقیقه چه می گویی؟ بیل گفت در دقیقه اول... منظورم این است که باید چیزی برای گفتن آماده کنی. ویلسون گفت نمی توانی بی رحمانه به آن ها بتازی و قلبشان را بشکنی. بیل گفت نه، نمی شود. اثری روانی دارد. مثل این است که تمام افراد، کابینه‌ انتخاب شده ات هستند. تو همه افراد کابینه را می شناسی. قدرت و ضعف های آن ها را می دانی. باید همه زیر و بم آن ها را یاد می گرفتم. با برخی باید محکم حرف زد و با برخی باید مدیریت کرد. تو کابینه‌ات را می شناسی و من بازیکنانم را. ویلسون گفت می دانی چه چیزی را تاب می آورند. بیل گفت تو بهترین چیز برای آن ها را می دانی. ویلسون گفت چیز دیگری که در شغل من و تو مشابه است، چهره های شاخص هستند. برخی در زمینه هایی سرآمد هستند. و گاهی تغییر به وجود وجود آوردن در دنیای سیاست، باعث می شود که نخبه های جوان، پیشرفت کنند. تا فرصت صحبت کردن پیدا کنند. بیا از فوتبالیستی در این حوالی حرف نزنیم. شبی دیگر در مورد ری ویلسون حرف زده بودیم که از هادرزفیلد به اورتون رفت. ری ویلسونی که آنجا رفت، به چیزی دیگر تبدیل شد. حدس من این است که شیوه بازی و تاکتیک ها در اورتون بهترین استفاده را از او گرفت. بیل گفت بسیار عالی. ویلسون ادامه داد یا لیتون جیمز از برنلی -که به نظر من وینگری سنتی و بسیار خوب است- که اگر محور اصلی بازی تیم بود و تاکتیک ها حول محور او چیده می شدند، او به چیزی بیش از این تبدیل می شد.

بیل خندید و گفت آقای ویلسون شما به زودی مربی فوتبال می شوید. ویلسون سرش را تکان داد و گفت فکر نکنم مربی خوبی شوم. همیشه ترجیح می دهم که بیننده ای آماتور باشم. بیل گفت در زمان خود در کدام پست بازی می کردی؟ ویلسون گفت در هادرزفیلد دروازه بان بودم. چندان خوب نبودم. بعد یک سال به خاطر حصبه از فوتبال دور بودم. آن زمان دارویی برای حصبه نبود. بعد مدتی وینگر بودم اما کمی پس از آن به سراغ راگبی رفتم. تنها کاری که در آن ماهر بودم، سریع دویدن بود. اگر توپ را به دست می آوردم تا خط گل می دویدم. گاهی موفق می شدم.

بیل گفت خوب، بخش دیگری از چیزهایی که شخصیتت را ساخت پیدا شد. اول کراس کانتی و حالا حصبه. ویلسون تصدیق کرد و گفت یک کشاورز بود که توافقی با او داشتیم. یک بار از او مقداری شیر گرفتم که مشخص شد آن شیر، حصبه دارد. دوازده نفر مریض شدند که شش نفر مردند. چیزی نمانده بود که من هم بمیرم. نزدیک یک سال به مدرسه نرفتم. بیل گفت اما نمردی، اما به مرگ نزدیک نشدی. چون قرار نبود بمیری. ویلسون گفت چیز زیادی به یاد ندارم که چقدر اوضاع بدی داشتم. وقتی مریض می شوید، به شما گرسنگی می دهند، این مسئله برای ماه ها ادامه دارد. اما معلم خوبی داشتم، معلم ریاضی. مدرک خاصی نداشت. همیشه دردسرهایی داشت و البته سوسیالیست بود. بیش از هرکه به او مدیونم. معلم ریاضی ما بود. برای دو ترم، نمره های بدی در ریاضی می گرفتم. یک بار گفت اگر بتوانی روزی یک ساعت بیشتر در مدرسه بمانی، عقب ماندگی‌ات را جبران می کنیم. یکی از شادترین روزهای زندگی من بود. وقتی به سایرین گفت سومین نمره را در امتحان ریاضی پایان ترم گرفتم، از خوشحالی اشک می ریخت.

بیل گفت فوق العاده است. ویلسون گفت همیشه به آن مرد مدیونم. بیل گفت پس حصبه تو را عقب انداخت. اما دوباره روی پای خودت ایستادی. در ماراتون عقب افتادی اما خود را رساندی. ویلسون تصدیق کرد و گفت یک چالش پیش رویم بود. حالا با معلم های جدیدی در مدرسه ای جدید در ویرال مواجه بودم. به جز مدیر، کسی بیش از سی سال نداشت. مرد جوانی بود که مطالعات کلاسیک درس می داد و بازیکن راگبی و کریکت خوبی بود. برای تیم دوم لسترشایر بازی می کرد. الگوی ما بود و کمی بعد در بیست و هفت سالگی به عنوان مدیر جدید مدرسه منصوب شد. اما در کنار دریاچه کشته شد. او روی هرکسی به نوع خودش تاثیری گذاشته بود.

بیل گفت می بینی، به هرکسی که نگاه کنی، در دوره حرفه ای خود اوج و شکستی داشته است. بدون شکست، معنی و مفهوم دردسر را درک نمی کنی. معنی مبارزه را نمی فهمی. ویلسون خندید و گفت شکست من سقوط سال 1970 بود. انتخابات را باختم. بسیاری فکر می کردند که برنده می شویم. مطمئن نبودم. پس از آن باید دوباره از نو شروع می کردم. باید تیم را کنار هم نگه می داشتم و نمی گذاشتم که دلسرد شوند. اما کار سخت تری داشتم؛ اینکه به راس قدرت برگردیم از اداره کشور در سال های پیش سخت تر بود. رهبر اقلیت بودن از نخست وزیر بودن، مسئولیت دشوار تری است. بیل گفت از احساس شکست های بزرگ می گویی. چه حسی داشتی وقتی که انتخابات را باختی؟ ویلسون گفت مثل وقتی است که تیم سقوط می کند. بیل گفت اما طبق آراء انتخابات های قبل، هواداران حزب کارگر از سایرین بیشتر بوده اند، پس چطور انتخابات را شکست خوردی؟ ویلسون گفت تخمین ها همین بود. بیل گفت منظورم این است که چطور یک مرد می تواند به یک باره نظر خود را تغییر دهد؟ 

ویلسون شانه ای بالا اندخت و گفت همینطور شد. گاهی به شخص رای می دهند، نه به سیاست. جایی خوانده بودم که اساسا طرفداران حزب کارگر از محافظه کارها بیشترند. همینطور جوان ها، در همین مسیر گام بر می دارند. اما اوضاع گاها فرق می کند. گاهی مردم از یک دولت خسته می شوند، مانند وقتی که مردم از تیم خود خسته می شوند. فکر می کنم که این اتفاق رخ داد. یک شنبه پیش از انتخابات، در جام جهانی بازی داشتیم17. دو بر صفر پیش بودیم و بیست دقیقه به پایان بود. اما در پایان سه بر دو باختیم. اتفاقی افتاد. بسیاری از رای دهنده ها می گفتند پس از این شکست دیگر نمی توانند در مورد چیزی مطمئن باشند. آن شکست، تغییراتی در مردم به وجود آورد. نمی گویم مهم ترین عامل بود اما به هر حال تاثیر داشت. بیل گفت بازی در مکزیکو؟ ویلسون گفت بله. فکر می کنم اشتباه این بود که چارلتون از بازی بیرون کشیده شد. سیگنالی برای آلمانی ها فرستاده شد. دسته دسته به حمله آمدند. تا وقتی که بابی بود، مواظب دروازه خود بودند و به گل مساوی یا برتری فکر نمی کردند. 

بیل گفت دوباره همان داستان تکراری. من به عنوان مربی و تو به عنوان نخست وزیر، مجبور به تصمیماتی شده ایم. گاهی مربی تصمیم اشتباهی می گیرد اما ممکن بود چارلتون تعویض شود و نتیجه همان باشد.  ویلسون گفت ممکن بود نتیجه همان شود، بله. بیل گفت پس مربی بنا بر دانش خود، در آن لحظه احساس کرد که تصمیمی درست گرفته است. ویلسون گفت پس تو هم در آن لحظه، همان کار را می کردی. بیل گفت شاید. باید بر قضاوت خود استوار باشید. اگر نتوانید تصمیم بگیرید، هیچ چیز نیستید. هیچ چیز. ویلسون گفت باید تصمیماتی را بگیری که با حمله روبرو می شود، بد جلوه داده می شود و یا گاهی مورد تشویق قرار می گیرد. گاهی اشتباهی مرتکب می شوی که بابتش مورد حمله قرار  نمی گیری. شاید متوجه آن نمی شوند. شاید آن را ندیده اند. اما می دانی که اشتباه کرده ای. آنگاه خوش شانسی که دیگران متوجه نشده اند. بیل گفت آن را نمی دانند چون تنها تویی که متوجه می شوی. ویلسون لبخند زد و گفت آن ها در گوشه های دیگری از زمین دنبال چیزی می گردند. 

بیل گفت بله. پس سی و پنج سال در مرسی ساید بودی. ویلسون به صندلی تکیه داد و گفت سال 1932 به اینجا آمدم. برای زندگی و تحصیل. سال 1940 به عنوان نماینده پارلمان از اورمسکرک انتخاب شدم. منطقه ای مرزی با لیورپول به شمار می رود و سی و هفت هزار نفر از لیورپول کنونی، از محله های دووکوت و کروکتث را در خود جا داده بود. بعد مرزها تغییراتی کرد و به عنوان نماینده هیوتون انتخاب شدم. آن زمان کرکبی بخشی از هیوتون بود. حالا همه چیز متفاوت شده. کرکبی منطقه ای متفاوت و مستقل شده اما وقتی من نماینده آن ها بودم، یک روستای کوچک بود. بیل گفت حالا جایی بزرگ است. بارها آنجا بوده ام. ویلسون گفت بله، مدت زیادی گذشته و حالا منطقه بزرگی است. 

بیل گفت من دشواری های عالم سیاست را می دانم آقای ویلسون. همه چیز در آن حوزه دشواری های خاص خود را دارد. منظورم این است که تو رهبر این کشور هستی. زمان زیادی از وقتی که به بازار مشترک18 خارج شدیم نمی گذرد. چیز زیادی در خصوص آن نمی دانم. صادقانه بگویم، همه عمرم را به فوتبال اختصاص داده ام. اما اینطور نبوده که همه چیزهای دیگر را نادیده گرفته باشم. از بازار مشترک بگویید. ویلسون سرش را تکان داد و گفت موضوع آن از 1962 مطرح بود و همیشه گفته بودیم اگر ما را فلج نکند، اتفاق خوبی خواهد بود. اینطور هم نیست که اتحادیه کشورهای مشترک المنافع را از بین ببرد. زمانی که در دولت بودیم، برای پیوستن به بازار مشترک اعلام آمادگی کردیم اما شارل دو گول این درخواست را وتو کرد. او مک میلان را هم وتو کرده بود. بعد محافظه کاران به راس دولت بازگشتند. سال 72 انگلستان به بازار مشترک پیوست اما مردم آنطور که باید از ادوارد هیث حمایت نکردند. وقتی به دولت بازگشتیم، گفتیم حاضر به مذاکره ایم و اگر به شرایطی مناسب نرسیم، از بازار مشترک خارج می شویم. بعد انتخابات از راه رسید. کشوری دموکراتیک هستیم و مردم برخلاف نظر و صحبت های من، رای به خروج دادند. آنگاه با وفاداری کامل رفراندوم را پذیرفتیم. این کشوری است که ما هستیم. حالا مشکلی دیگر داریم که باید حل شود. باید اقتصادی نیرومندتر داشته باشیم که باعث شود شرکای تجاری قدرتمند تری داشته باشیم. البته انتقاداتی به سایر کشورهای اروپایی دارم که عمدتا به سبک فوتبال آن ها مربوط می شود. بیا به فوتبال برگردیم...

بیل گفت بله. در بازار مشترک باشیم یا نباشیم، هنوز کارهای سخت زیادی برای انجام داریم. پس فکر نمی کنم تفاوت زیادی ایجاد شود. ویلسون گفت یک استدلالی برای حضور در آن هست و همینطور استدلالی برای خروج. بازار مشترک، دسته اول است اما برای حضور در آن باید اقتصادی محکم داشته باشیم.  نباید به عنوان علیل به آنجا بروید. کسانی هم که می گویند با خروج از بازار کارمان تمام است، کاملا اشتباه می کنند. بیش از اینکه به ذهن آن ها متبادر شود، نبوغ و کار سخت در این کشور جریان دارد. این را داریم در عرصه صادرات در جهانی که به سوی رکود می رود ثابت می کنیم. اما باید ابتدا به تمام توان خود برسیم.

بیل گفت آقای ویلسون، از وقتی که به یاد دارم، شایعاتی بود که کارتان تمام است. ویلسون گفت بله بله. بیل ادامه داد همیشه بدبینی وجود داشته است. منظورم این است که شمار آدم های خوشبین همیشه کم بوده. من در معدن به دنیا آمده و بزرگ شدم. چهارده سال داشتم و هنوز در معدن کار می کردم. ویلسون گفت در کدام معدن ذغال سنگ بودی؟ بیل گفت در ایرشایر. ویلسون گفت آنجا را خوب می شناسم. تک تک مسئولان معدن ایرشایر را در جوانی می شناختم. بیل گفت ما در کمپانی ویلیام برد کار می کردیم. ویلسون گفت برد و دولمیلینگتون. بیل گفت درست است. ویلسون گفت رئیس آنجا را یادم هست. سی سال پیش، کسی به اسم ای.کی. مک کوش آنجا بود. بیل گفت درست است. من در همان حوالی بودم. بیل ادامه داد آنجا چیزی جز بدبینی نداشتیم. در دهکده معدنچیان بودیم. اگر معدن یا فوتبالی نبود، هیچ نداشتیم. شغلی وجود نداشت. 

ویلسون گفت خوب، پیشرفت هایی در مورد منابع جدید ذغال سنگ در اسکاتلند داشته ایم. در مناطقی که داشتند بسته می شدند. پول زیادی سرمایه گذاری کردیم تا تونل های جدیدی حفر شود. چون به شیوه های جدیدی در زمینه استخراج رسیده ایم. بیل گفت آن تنها معدن فعال حوالی ما بود و فکر می کنم پر از ذغال سنگ بود. فکر نمی کنم که باید بسته می شد. ویلسون گفت باید به سمت دریا می رفتیم. دریای شمال منابع زیادی از ذغال سنگ و نفت داشت. همینطور ما شیوه های جدیدی برای استخراج داشتیم. بیل گفت در فایف به زیر دریا رفتند. ویلسون گفت بله. مناطق مربوط به معدنچیان را دوست دارم. بیرون زدن از لندن را دوست دارم. چیزی برای گفتن علیه لندن ندارم. آدم های فوق العاده زیادی آنجا هستند. اما وقتی شغلی مربوط به سیاست و اداره کشور دارید، باید بروید و مردم را در جایی که هستند ملاقات کنید. نه فقط در لندن. نگران تظاهرکنندگان احتمالی نیستم. برایم عجیب بود که عصر امروز حتی در لیورپول -جایی که می دانی ماهی حداقل یکی دو بار می آیم- جمعیتی به اعتراض19 آن بیرون جمع شده بود. اما دوست دارم از لندن خارج شوم و مردم را ببینم. مردمی واقعی را ببینم. از فضای داغ مجلس عوام خارج شوم. 

بیل گفت همانطور که گفتی، مجلس عوام فضای داغی دارد. منظورم این است که دور شدن از آن جا باید احساس فوق العاده ای باشد.  ویلسون گفت بله فوق العاده است اما بهتر می شد که تمام افراد آنجا فکری مشابه برای آخر هفته های خود می کردند. البته بسیاری از آن ها به حوزه انتخابی می روند یا مانند من کاری برای انجام در جایی از کشور دارند. بیل گفت بله اگر مدت زیادی آنجا بمانی، مثل این است که آنقدر درگیر درخت ها و جزئیات شوی که دیگر آن تصویر بزرگ از جنگل را نبینی. ویلسون گفته بله. به هوای تازه نیاز دارید. بیل گفت به خصوص به اینکه به لیورپول بیایید. ویلسون خندید و گفت هوای تازه، هرکجا که باشد. ماه اخیر سه بار اینجا بوده ام. در دو ماه آینده پنج بار دیگر هم خواهم آمد. بیل گفت بله. اینجا دو تیم فوتبال خوب داریم. ویلسون گفته بله، یک بار در آن ضیافت شام بود که گفتی دو تیم خوب در مرسی ساید وجود دارد30 و من گفتم بیل شنکلی عاقل ترین فردی است که دیده ام. بیل خندید. ویلسون ادامه که البته به تو، بابت اشاره نکردن به اسم ترانمر راورز انتقاد کردم. بیل خندید و گفت بله. ویلسون گفت و با من موافق بودی. کمک زیادی به ترانمر کردی. بیل گفت بله، فصل اخیر بود. مدتی آنجا بودم.

ویلسون گفت حتی پیش از آن. وقتی مربی بودی. یک دروازه بان بود که... بیل گفت اوه بله. تامی لاورنس. مقداری پول و چند بازیکن به آن ها دادیم20. بی چشم‌داشت کاری انجام دادیم. سعی داشتیم به آن ها کمک کنیم. به آدم های زیادی کمک کردیم. روزی که نتوانی به کسی کمک کنی، یک روز بد است. ویلسون گفت به خودتان کمک می کردی اما کاری شرافتمندانه بود که کسی را که به انتهای دوره خود در دسته اول رسیده بود را راهی آنجا کردی و از سوی دیگر جا را برای پیشرفت جوان تر ها باز کردی. بیل گفت بله.

بعد ادامه داد همیشه مشغول فوتبال بازی کردن بوده ام. حالا چهل و سه سال می شود. و سعی می کنم که آماده بمانم. منظورم این است که من برنامه روزانه سبک تری نسبت به تو دارم اما به نظر تو هم وزنت را کم کرده ای. خوب به نظر می آیی. ویلسون تصدیق کرد و گفت بله حدود شش کیلو را از دست دادم. بیل پرسید پس چطور سعی می کنی آمادگی بدنی خود را حفظ کنی. ویلسون گفت نه آنطور که دلم بخواهد. تمرین زیاد را دوست دارم. وقتی پیش تر در خیابان داونینگ بودم، هر آخر هفته گلف بازی می کردیم. اما بعد زانویم آسیب دید. حالا وضعیتش بهتر است اما مشکلِ زمانِ کنونی این است که اتفاقات زیادی در جریان و سرعت همه چیز بالاست. در حوزه داخلی و خارجی مسائلی برای سر و سامان دادن هست و اینطور است که زمانی برای تمرین پیدا نمی شود. گاهی سگم را برای پیاده روی می برم. او این را دوست دارد اما از وقتی که از تعطیلات بازگشته ام، زمانی برای گلف پیدا نکرده ام. 

ویلسون، پیپ و سگش بیرون یک مرکز خرید

بیل گفت از جوابی که دادی قانع نشدم. شاید به خاطر رژیم غذایی باشد، اگر به خاطر ورزش نباشد. ویلسون به جلو خم شد و گفت حقیقت، می دانی که به خاطر رژیم غذایی نیست. شروع به نوشیدن مقدار زیادی آبجو کرده ام. دکترم فکر می کند که دیوانه شده ام. باعث می شود کمتر غذا بخورم. فکر می کنم شبیه خوکچه‌های هندی مریض دکترها31 شده ام، چون اکثر مردم با آبجو، وزن زیاد می کنند. بیل گفت اگر بیشتر می نوشی و کمتر غذا می خوری و وزن کم می کنی، به نظر این راه برای تو جواب داده است. چون تن درست به نظر می آیی و به نظر چربی ها را آب کرده ای. ویلسون گفت بله لاغرتر شده ام. حالا از پانزده سال پیش هم لاغرترم. بیل گفت پیاده روی پیدا می کنی؟ ویلسون گفت نه، وقتی پیدا نمی کنم. اما سگم همیشه آماده پیاده روی است. اگر شانسی باشد، یک ساعتی پیاده روی می کنیم. حالا راه یک میخانه محلی در حوالی خانه را یاد گرفته است. بیل گفت اسمش پدی بود؟ ویلسون گفت بله اسمش پدی است. یک سگ بزرگ و نرم از نژاد لابرادور.

بیل گفت و وقتی پیاده روی می کنی، در محاصره آدم ها قرار نمی گیری؟ ویلسون گفت بله، اوه بله. بیل گفت آنگاه چه می کنی؟ ویلسون گفت وقت زیادی (برای صحبت) ندارم. همینطور محافظانم هستند چون به هر حال آدم های عجیب زیادی این روزها پیدا می شوند. بیل تصدیق کرد و ویلسون لبخند زد. گفت اما سرگرمی خوبی است. با هم گلف بازی می کنیم. من و محافظانم. تعطیلاتی بلند را انتخاب می کنم چون مشخص نیست چه زمانی بر می گردم. گاهی بعد از یک هفته، در میانه تابستان مجبور به بازگشت شده ام. به همین خاطر معمولا تعطیلات سه هفته ای را هدف قرار می دهم. چون کم می شود که در طول سال شنبه یا یکشنبه ای را استراحت کنم. این تابستان، اتفاق خاصی رخ نداد و سه هفته استراحت کردم. بیل گفت و به جزایر سیلی21 رفتی. ویلسون گفت بله، همیشه. راه می روم و راه می روم. شنا یا قایق سواری می کنم. گاهی هم ماهی گیری. 

بیل گفت اما برای تندرست بودن، این روند باید در سایر زمان های سال هم ادامه پیدا کند. ویلسون گفت باید همینطور باشد. بیل گفت باید بیش از گاهی باشد. وقتی درست غذا بخوری و تندرست باشی و وزن زیاد نکنی. ویلسون گفت اما چیز مهم تری هم هست. آن موضوع، خواب است. همیشه می توانم بخوابم. هفته پیش خسته بودم و ده ساعت خوابیدم. روز بعد نه ساعت خوابیدم. بیل گفت خوب، باید چیزی به تو بگویم. اگر درست بخوابی، عمری طولانی خواهی داشت22. ویلسون گفت راه حل ساده ای دارد: نگران نباش! نه اینکه شب ها نگران باشی و مرتب تکرار کنی که چطور می شود سوالی را به جواب رساند؛ باید بدانی که اگر مسئله قابل حل باشد، ساعت نه شب به جواب می رسی، نه اینکه مجبور شوی تا ساعت سه صبح بیدار بمانی. به آدم های زیادی یاد داده ام که چطور می شود درست خوابید. بیل گفت خوب است. سگت چاق شده؟ ویلسون گفت کمی اضافه وزن پیدا کرده. در تعطیلات با هم پیاده روی می کنیم. گاهی هم شنا می کنیم. برای دو تا سه ساعت در روز می تواند در آب باشد. خوب شنا می کند. در چکرز هم گاهی شنا می کنیم. فرد سخاوتمندی در ساحل یک استخر شنا ساخته است. راه خوبی برای ورزش است. بیل گفت به جز ورزش، آب باعث نشاط می شود. آیا آب باعث نشاطت می شود؟ ویلسون گفت بله، هیچ چیز مانند آب دریا نیست. آب سرد دریا. استخر را هم دوست دارم اما آب سرد و خالص جزایر سیلی برایم از همه بهتر است. 

بیل گفت به فوتبال برگردیم. شانس انگلستان برای جام جهانی چطور است؟ البته اول از همه باید به جام جهانی صعود کنیم. اما سوال دیگر اینکه شانس انگلستان را برای جام ملت های اروپا چطور می بینی؟ ویلسون تکیه داد و خندید. گفت بهتر نیست که از این به بعد من مصاحبه‌کننده باشم و این سوال ها را از تو بپرسم؟ ترجیح می دهم نظر تو را در این مورد بدانم. باید بگویم که تنها مرتبه ای که جام جهانی را بردیم، وقتی بود که دولتی از حزب کارگر داشتیم. پس حالا این شرایط را داریم. فکر می کنم که در مکزیک بدشانس بودیم. شرایط می توانست بهتر پیش برود. حالا آن ها تیم جدیدی آماده کرده اند. فکر می کنم بالاخره لازم بود از تیم عالی 1966 فاصله بگیریم. بازیکنان با تجربه زیادی از تیم رفته اند و حالا تیمی جوان تر داریم. 

بیل گفت دور بعدی مسابقات در آرژانتین است. این یعنی کار سخت تر خواهد بود و امتیازی است برای تیم های اهل آمریکای لاتین. ویلسون گفت فکر می کنم حالا شانس بهتری به نسبت دو یا سه سال قبل داشته باشیم. از زمانی که فاجعه عدم صعود به جام جهانی اتفاق افتاد. بیل گفت نرسیدن به جام جهانی کشنده بود. اسکاتلند به جام رسید اما بدشانس بود. بیل ادامه داد حالا دون روی در راس کار است و او... کمی مِن مِن کرد و ادامه داد حالا در حال گشتن برای یافتن بهترین راه موفقیت است. ویلسون گفت روی مربی با تجربه ای است. بیل گفت در مورد انتخاب بهترین بازیکنان و نقشه ای برای ادامه راه صحبت می کنیم. احتمالا این دوره، زمانی بیشتر از انتظار مردم به طول می کشد.

ویلسون تکیه داد و گفت چپ پا بودی، یا راست پا؟ بیل گفت راست. ویلسون گفت می توانستی از هر دو استفاده کنی؟ بیل گفت ضربه های خوبی با پای چپ می زدم اما به طور طبیعی راست پا بودم. ویلسون پرسید بازی در کدام پست را ترجیح می دادی؟ بیل گفت معمولا چهار نفر پشت سرم بازی می کردند. به پست من آن روزها بال راست می گفتند. اما بیشتر هافبک بودم. گاهی به عنوان سوئیپر بازی می کردم، یکی از دو بازیکن انتهایی. بعد بیل گفت در مورد قضاوت و گرفتن تصمیم حرف زدیم. موضوعی که هر دو گاهی مجبور به انجام آن بودیم. بزرگترین اشتباه خود را چه می دانی؟ ویلسون گفت اوه، این یک راز است. بیل خندید.

ویلسون ادامه داد تعدادی بودند. از جمله برخی از مسائل که اپوزوسیون هم مشکلی با آن ها نداشت. به یکی دو تای آن ها اگر بخواهم اشاره کنم: به موضوع رودزیا23 باید اشاره کنم. در دهه شصت فکر می کردم آن ها آماده مذاکره هستند تا به یک راه حل برسیم. ملاقات هایی داشتیم. انرژی زیادی را در آن جلسات هدر دادیم. حالا شرایط عوض شده و امیدوارم که به راهی درست برود. همینطور گاهی متوجه بزرگی برخی چیزها نشدم. مثلا شرایط اقتصادی دهه شصت. متوجه نشدم که سیاست های پولی24 اتخاذ شده چه اثر بدی می تواند بگذارد.  می دانی، گاهی مردم تنها حرف می زنند و شایعه می پراکنند، بی اینکه چیز خاصی بدانند. سعی کردم که صنعت را قدرتمند سازم اما به طور کامل این اجازه به من داده نشد. تا حدودی با کاهش ارزش پول ترمزمان کشیده شد. چیزهای زیادی از آن روزها یاد گرفتیم اما باید به آن اشتباهات اشاره کنم. 

بیل گفت خوب آقای ویلسون، من نام آن ها را اشتباه نمی گذارم. ویلسون گفت من هم همینطور اما گاهی فردی را به کاری می گماری و آن فرد به اشتباه می افتد. بیل گفت من این چیزها را اشتباه نمی دانم. به نظر من این ها اتفاق هستند. ویلسون گفت در فوتبال شما اشتباه نمی کنید، اسیر اتفاق می شوید؟ بیل گفت بله همینطور است. در مورد تو هم همین موضوع صحت دارد. اسیر اتفاقات شدن. ویلسون تصدیق کرد و گفت خوب، من دوست دارم اتفاقات به پیروزی بینجامند، نه شکست. بیل پرسید چه چیزی باعث شد سوسیایست شوی؟

ویلسون گفت همان چیزی که باعث شد دیگران سوسیالیست شوند. در وست رایدینگ یورکشایر به دنیا آمدم. جایی که بی کاری و رکود بیداد می کرد. جایی که پدرم برای یک یا دو سال بیکار بود. اوضاعم آنچنان بحرانی نشد اما کودکان زیادی در منطقه من یا مدرسه من، والدینی بیکار شده داشتند. بسیاری از آن ها به خاطر همین موضوع مجبور به ترک مدرسه شدند. این ابتدای قضیه بود. بخشی از آن، تاثیر معلم های مذهبی بود. بیل گفت به نظر من تو همان کسی هستی که به نظر می رسی. همان طور هستی که متولد شده ای. تو در اعماق قلبت یک سوسیالیست هستی. ویلسون تصدیق کرد و گفت پدرم در سال 1906 به حزب کارگر رای داد اما در طی انتخابات 1908 به عنوان زیردست برای وینستون چرچیل کار می کرد. اینطور بزرگ شدم. اما در ذهنم، هیچوقت علاقه ای به محافظه کارها نداشتم. چون بسیار کم از سمت خانواده به آن سمت وسوسه می شدم.

بیل گفت خوب فکر می کنم از بدو تولد سوسیالیست بودی و از طرفی فکر می کنم حزب مورد توجه یک انسان، او  را تعریف می کند. ویلسون گفت بله، این انتخاب چیزهای زیادی در مورد هر فرد به ما می گوید. درست مانند مذهب. بیل گفت کاملا درست است. و مذهب من فوتبال است. ویلسون تصدیق کرد و گفت و نمی شود گفت که اگر فردی مذهبی است، نمی تواند سوسیالیست باشد. او مذهبی است و اینطور نیست که بگوییم این موضوع می تواند سیاست های قابل انتخابش را محدود کند. بگذارید خودش باشد. همانطور که بسیاری از محافظه کارها آدم های خوبی هستند. همینطور لیبرال های خوب زیادی داریم. اما  هرکس باید بداند که رفتارش به عنوان سیاستمداری از یک حزب، نماینده طرز فکر آن حزب است؛ همانطور که رفتارهای مسیحی‌ها چیز زیادی از دین مسیحیت به دیگران می گوید. بیل گفت بی شک همین است. بیل ادامه داد بهترین فوتبالیستی که شناخته ای که بوده؟ ویلسون گفت سوال سختی است. الکس جکسون. بیل گفت الکس جکسون. یک اسکاتلندی دیگر. ویلسون گفت بله جکسون از هادرزفیلد. بیل گفت از تیمی که لیگ را برد25. ویلسون گفت دو بار در سه سال به فینال جام حذفی رسیدیم. در سال میانی هم به نیمه نهایی رسیدیم و در بازی تکراری سوم باختیم. بیل گفت تیم دومتان هم سه سال پیاپی قهرمان لیگ مرکزی شد. ویلسون گفت بله درست است. 

بیل گفت حالا که به الکس جکسون اشاره کردی، می خواهم یک داستان برایت تعریف کنم. روی گودال26 یک بار به من گفت جکسون عادت داشت به رختکن تیم مهمان برود. این کار را پیش از بازی هایی که در هادرزفیلد بود انجام می داد. بعد به مدافع چپ حریف می گفت یک کلاه جدید شرط می بندم که سه گل در این بازی به ثمر برسانم. معمولا سه گل در هر بازی به ثمر می رساند. مردی تا این حد گستاخ بود. ویلسون تصدیق کرد و گفت درست است. قتل او یک تراژدی بود. نمی گویم کسی این روزها در حد او نیست، این کهنه پرستی است اما می گویم که اگر یکی دو بازیکن از این روزها انتخاب کنم، این بی عدالتی در حق سایرین است. فکر می کنم بازیکنان خوب زیادی در اندازه های جکسون حالا داریم. برخی شاید بگویند بازیکنانی بهتر هم داریم. اما ندیده ایم که مقابل یکدیگر بازی کنند. بیل گفت بله. من خوش شانس بودم که در تیمی بازی می کردم که یک همتیمی به اسم تام فینی داشتم. بین تمام بازیکنانی که دیده ام، او بهترین بود. ویلسون گفت انتخابت فینی است؟ بیل گفت فینی بهترین بود. 

ویلسون گفت پس در مورد این داستان چه؛ وقتی که فینی در یک بازی جانشین استنلی متیوس در کناره ها شد، مهاجم آن تیم استن مورتنسن گفت هیچ چیز مثل قبل نبود. توپ های متیوس همیشه روی بند کفش فرود می آمد. بیل گفت درست است. هر دو بازیکنانی بزرگ بودند. ویلسون گفت در کنار هم زوجی شگفت انگیز بودند. بعد ادامه داد این روزها هم بازیکنان بزرگ زیادی داریم. می توانم نام یکی دو نفری را بگویم. تو هم می توانی این کار را از بین بازیکنانت انجام دهی؟ بیل گفت ما یک تیم داریم. یک تیم که نفراتش یکدیگر را کامل می کنند. آن ها به عنوان یک تیم بازی می کنند. ویلسون گفت دو بازیکن از اسکانتورپ به خدمت گرفتی. کلمنس با هجده و کیگان با سی و پنج هزار پوند. وقتی که قیمت بازیکنان درجه یک صد هزار پوند بود. بیل گفت بله کلمنس بازیکنی بی نظیر است. ویلسون گفت بازی های خوب زیادی از او دیده ام. بیل گفت بله.

بعد ادامه داد ما دو نفر با پیشینه ای سوسیالیست اینجا نشسته ایم. نیازی به گفتن این موضوع به دیگران نیست. چون تقریبا تمام جهان ما را می شناسند. دوستانی در همه مَناسب دارم. اما هرگز سعی نکرده ام که دین یا دیدگاه سیاسی کسی را ملاک قرار دهم. تو به نشان سلطنتی OBE مفتخر شده ای، من هم همینطور. پس یک بر یک هستیم. ویلسون گفت بله مساوی هستیم. بیل گفت چه کسی به گل بعدی27 می رسد؟ ویلسون خندید و گفت فکر کنم من شانس بیشتری داشته باشم. بیل خندید. ویلسون ادامه داد من نشان خود را از وینستون چرچیل گرفته ام، نه نخست وزیری سطح پایین تر که تو را28 پیشنهاد داد. بیل خندید و گفت جواب فوق العاده ای بود آقای ویلسون. صحبت بسیار خوبی بود. از تو ممنونم. ویلسون تصدیق کرد، لبخند زد و گفت از شما ممنونم. از این مصاحبت لذت بردم. تجدید قوای بسیار خوبی، بین دوستان بود. 

پاورقی: 

بازیکن بومی وقت اورتون.  فیزیوتراپیست آن سال های اورتون.  شعر دیگری از رابرت برنز. استادیومِ پرستون، باشگاه دوره بازی شنکس که در خیابانی به نام سر تام فینی واقع شده است.  استادیوم بولتون.  استادیوم کارلایل. چرچیل از 1951 و سه نفری که جانشین او شدند (در واقع فاصله سیزده سال تا آغاز کار ویلسون یعنی سال 1964) همگی محافظه کار بودند.  حوالی سال هفتاد که ویلسون در انتخابات شکست خورد و دوره اولش به پایان رسید، شنکلی جایی اشاره می کند که او چقدر طرفدار فوتبال و باشگاه هادرزفیلد بود.  که حزب کارگر و شخص هاوارد ویلسون در انتخابات شکست خوردند. در ساله ۱۹۶۶ در شهر ابِرفُن در ولز اتفاق فجیعی رخ داد: کوهی از مواد یک معدن زغال سنگ در اثر باران شدید به شهر سرازیر شد و مدرسه و چند خانه را از بین برد. ۲۸ بزرگسال و ۱۱۶ خردسال در این حادثه جان باختند. یک روانشناس به نامه بارکر فراخوان عمومی‌ ارسال کرد برای تمام کسانی‌ که این فاجعه را پیش بینی‌ کرده بودند. تعداد زیادی نامه به او رسید که در آن بهمن، بچه ها و اسم ابرفن توصیف شده بود. از همه جالب‌تر والدین یکی از بچه‌ های قربانی حادثه گفتند دخترشان قبل از مرگ برایشان تعریف کرده بوده است که : "خواب دیدم رفتم مدرسه ولی‌ مدرسه آنجا نبود؛ چیزی سیاه تمام آن را پوشانده بود". سی و هفت ساله بود که فوت کرد.  در فوتبال معمولا در تمرین اتفاق می افتاد که کارت زرد و قرمز معنی ندارد. کسی تکل بدی می زند و مجبورش می کنند در گوشه ای از زمین بایستد تا تحقیر شود. زمزمه هایی برای ورود این مفهوم به عنوان تذکر در فوتبال هم بود که بلاتر آن را رد کرد.  دروازه های بلند راگبی.  پنج کیلومتر. دو بر صفر در خانه پیروز شدند و در آنفیلد 1-1 مساوی کرد. لیورپول در فصلی نزدیک دوباره دوم شد. فاصله تیم اول و هفتم، فقط پنج امتیاز بود. لیورپول در فصل آخر شنکلی با 57 امتیاز دوم شده بود، دربی در فصل بعد با 53 امتیاز قهرمان شد!  جام جهانی 1974 بازی معروف جام جهانی 1970 با آلمان غربی و اشتباهات پیتر بونتی.  بعد ها به آن اتحادیه اقتصادی اروپا و در ادامه اتحادیه اروپا گفتند.  دو اعتراض بزرگ نسبت به ویلسون وجود داشت. ابتدا معدن های بسته شده که شمارشان بیشتر و بیشتر می شد. مسئله این بود که با شیوه های جدیدی که به وجود آمده بود، بسیاری از معدن های قدیمی که خانواده های زیادی از طریق کارگری در آن زندگی می کردند، توجیه اقتصادی نداشتند. مسئله دوم حضور نسبی انگلستان در جنگ ویتنام بود.  تا وضعیت تیم سوم شهر لیورپول بدتر نشود. تا سقوط نکند. به هر حال تیم ترانمر نقشی موثر در پرورش استعدادهای بومی شهر لیورپول داشت و دارد.  مجمع الجزایری در جنوب غربی انگلستان.  شنکلی درست نمی خوابید و عمری طولانی هم نداشت.

این کشور که در سرزمین کشور زیمبابوه قرار داشت در سال ۱۹۶۵ تشکیل و در سال ۱۹۷۹ میلادی منحل و کشور زیمبابوه رودزیا تشکیل شد. رودزیا، یک کشور به رسمیت شناخته نشده بود، که در مستعمره بریتانیایی رودزیای جنوبی تشکیل شده بود (که پیشتر، توانسته بود موفق به تشکیل دولت مسئول گردد.) در آن سالها، در رودزیا، مساله حکومت اکثریت سیاهان، بر کشور، مطرح بود، اما در سال ۱۹۶۵، دولت سفید پوست رودزیا، اعلامیه استقلال یک طرفه خود از دولت بریتانیا را اعلام داشت.

ارزش پوند افت کرد، شایعه ها زیاد شد و باعث شد دلالان پوندهای مردم را با دلار یا طلا مبادله کنند.  سال 1926. همبازی جکسون. همه دوره بازی خود را در هادرزفیلد گذراند.  نشان شوالیه‌ای. سِر. خودش را می گوید. باید کسی مصدوم میشد تا یار جانشین به زمین می آمد. به نظر شنکلی لیورپول دو تیم فوتبال بزرگ داشت: لیورپول و تیم رزرو لیورپول!  که دکترها چیزهای زیادی روی آن ها آزمایش می کنند و گاهی دچار جهش ژنتیکی می شوند.

منبع: طرفداری

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tarafdari.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «طرفداری» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۱۳۶۲۹۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روشن: بازی با تراکتور برای استقلال حکم مرگ و زندگی دارد

به گزارش ورزش سه و به نقل از اعتماد، در یکی از مهم‌ترین بازی‌های این فصل لیگ برتر دو تیم استقلال و تراکتور به مصاف یکدیگر می‌روند. تراکتور با مربی جدید به فکر روزهای خوب در آینده است و استقلال با مالکان جدید می‌خواهد صدرنشینی را حفظ کند. نکو و شاگردانش با از پیش رو برداشتن تیم قرمزپوش تبریزی می‌توانند گام بلندی به سوی قهرمانی بردارند. به بهانه واگذاری استقلال به پتروشیمی و این بازی حساس با حسن روشن یکی از پیشکسوتان پرافتخار استقلال تماس گرفتیم که صحبت‌های‌مان به دیگر مسائل پیرامون این باشگاه و حواشی چند وقت گذشته کشیده شد که خواندن آن خالی از لطف نیست!


می شود گفت استقلال در صورت پیروزی  برابر تراکتور قهرمان لیگ می‌شود؟

نه! در اینکه یکی از دو تا تیم پرسپولیس و استقلال قهرمان می‌شوند که بحثی نیست. اما الان تراکتور تیم خیلی خطرناکی برای استقلال است. فوت همسر آقای زنوزی و رایگان کردن تماشای بازی هم می‌تواند برای تراکتور باعث ایجاد انگیزه مضاعف شود. اینها همه کار می‌کنند تا بگویند ما برای تیم همه کار کردیم حالا اگر نتیجه نگیرند، مقصر نیستند. این بازی برای استقلال خیلی خطرناک است حالا چه تدبیری برای بازی دارند به خودشان مربوط است، اما اگر بازی را ببرند شانس‌شان برای قهرمانی بیشتر می‌شود و اگر نبرند از کورس قهرمانی عقب خواهند بود. تراکتوری‌ها انگیزه خیلی بالایی دارند.

استقلال مقابل شمس آذر از همان ابتدا هجومی بازی کرد. فکر می‌کنید مقابل تراکتور هم باید هجومی بازی کند؟

با اینکه دارد لیگ تمام می‌شود، اما استقلال هنوز ثبات ندارد. یک بازی دفاعی کار می‌کند و یک بازی هجومی و یک بازی معمولی. واقعا نمی‌شود روی این تیم حساب کرد. خوشبختانه ستاره ندارند که روی آن حساب کنند و بچه‌ها خیلی دونده هستند. من دلواپس این قضیه هستم که چند تا بازیکن پای خودشان را می‌گیرند و به نظر می‌رسد به لحاظ بدنی هم نیاز به کار اضافه دارند تا پای‌شان نگیرد. اواخر لیگ شده و به نظر می‌رسد به لحاظ بدنی مشکل دارند.

غیبت حسینی می‌تواند به ضرر استقلال تمام شود؟

به هرحال دروازه‌بان ذخیره باید یک جاهایی مثل این مواقع به درد بخورد.حالا این بازی اجبار است. من دروازه‌بان دوم تیم را نمی‌شناسم، اما باید او را از نظر روحی بسازند. یعنی نباید فقط تمرین فیزیکی داشته باشد. غلامپور کارش سخت است، چون هم باید او را تمرین بدهد و هم روحیه‌اش را بالا ببرد بقیه و جواد نکونام هم باید روی ‌مسائل روحی این دروازه‌بان کار کنند. انگلیسی‌ها یک‌ مثالی دارند که به بازیکن می‌گویند خودت باش و سعی نکن بخواهی خودت را بهتر نشان بدهی. همان که به عنوان رزرو استقلال از این دروازه‌بان انتظار داشتند و او را جذب کردند، باشد. ‌یکی که می‌خواهد تست بدهد یک کار فراتر از خودش انجام می‌دهد تا به چشم بیاید، اما این بازیکنان مورد توجه بودند که قرارداد امضا کردند.

درباره واگذاری باشگاه استقلال چه صحبتی دارید؟

فکر می‌کنم پرسپولیس را بانک شهر خریداری کرده اما استقلال را نمی‌دانم! ولی اگر مدیریتش به مسائل آگاه باشد که به نفع استقلال است. منظور من این است اینها باید یک هیات مدیره برای خودشان انتخاب کنند و روی عملکرد مدیر و هیات مدیره و حتی مربی نظارت داشته باشند یا در اعضای هیات مدیره نقش داشته باشند تا بعدها که تیم‌ نتیجه نگرفت، نگویند اینها را ما انتخاب نکردیم! یک هیات مدیره و مدیر درست و حسابی بگذارند و جز اینها یک کمیته فنی قوی انتخاب کنند و قرارداد ببندند تا تیم را جمع و جور کنند.

سهم پیشکسوتان هم ‌۵ درصد است؛ به شما ابلاغ شده؟

خیر، هنوز به ما که چیزی ابلاغ نکرده‌اند.

با این تغییر و تحولات و حضور افراد سیاسی فکر می‌کنید پیشکسوتان از باشگاه مورد علاقه خود دور خواهند شد؟

دور که هستند، اما اگر آدم باشند باید دو تا تفکر داشته باشند، چون تمام باشگاه‌ها روی این دو محور می‌چرخد: یکی احترام و رسیدگی به پیشکسوت و دیگر توجه به آکادمی. یعنی بچه‌های مردم‌ که ‌الان پول ‌ندارند، بیایند در این تیم‌ها. باید سرمایه‌گذاری کنند؛ تبلیغات هم برای‌شان می‌شود و رضایت مردم ‌هم‌ هست. اگر به این دو مساله اهمیت ‌بدهند یعنی انتخاب خوبی است.

دیگر خبرها

  • فرش قرمز زیر پای تیمِ جدید استقلال!
  • آرنه اسلوت؛ قمار بزرگ، سیاه یا قرمز؟
  • تبریک ویژه سپاهانی‌ها به ژوزه مورایس | عکس
  • هدیه سپاهان به مورایس؛ مهر، تسبیح و قرآن (+عکس)
  • هدایای ویژه بازیکنان سپاهان به مورایس (عکس)
  • عکس| سورپرایز ویژه سپاهانی‌ها برای مسلمان شدن مورایس
  • اعتراض باشگاه استقلال به برنامه هفته پایانی لیگ برتر
  • زندگی شهدای «تیم فوتبال آزادی سمنان» سریال می‌شود
  • سمیر نصری: رونالدینیو و نازاریو استعدادهای بزرگ‌تری نسبت به مسی و رونالدو بودند
  • روشن: بازی با تراکتور برای استقلال حکم مرگ و زندگی دارد